ما از هزارو دویستسال پیش به اینسو از جای خود تکان نخوردهایم. فقط فرسوده شدهایم. به همین دلیل ما بازماندگانی هستیم از رستهی پیروان فرتوت و مدرن فردوسی و ناصرخسرو و عملاً مشرف به موت، اگر بتوان نام آنچه را که ما از نظر فرهنگی میکنیم زندگی گذاشت. در رویداد فرهنگیمان که بنگریم، کسانی چون فردوسی و ناصرخسـرو در حقیقت نوجوانی و جوانی ما بودهاند و ما اکنون پیری و فرسودگی آنها هستیم. به همین جهت آنجا که آنان سربرمیافرازند و گامهای بلند و نیرومند برمیدارند، ما نقش زمین هستیم و میخزیم. تصادفی و عجیب نیست که از زمان فردوسی و پس از او تمام فرهنگ ما نتوانسته یک تراژدی بنویسد، یا سخنی با صلابـت، اعتماد بهنفس و برندگی ذهنی ناصرخسرو بگوید؟
درونپیوندی در فرهنگ
در پدیدهای که از محتوا و ساختوارهی یک فرهنگ پیکر میگیرد، یعنی هستی یک فرهنگ خـود را در آن مینمایاند، استثنا، اگر وجود داشته باشد، کمترین اهمیتی ندارد. کلیت درونساز یک فرهنگ، بهمعنای آنچه در زایش و بالش آن روی میدهد، بهمعنای آنچه فرهنگ مربوط از آن و در آن هستی یافته و میپاید، چیزی نیست که بتواند بر عضوی از آن فرهنگ افـزوده یا از آن کاستـه شـود، و بر اعتبار او چون عنصری از آن فرهنگ بیفزاید یا از آن بکاهد.
کلیت درونساز یک فرهنگ آن اسـت که آن فرهنگ بدون آن نه هست و نه تصورپذیر میگردد. در این همانگیِ کلی با خودش است که یک فرهنگ از فرهنگی دیگر متمایز میشود. فردوسی فقط در کلیت سرزمینی ایران ممکن است و آن کلیت را در خود بازمیتاباند. فردوسی کسی یا چیزی نیست که اگر از فرهنگ ما حذف گردد، حاصل آن بشود «فرهنگی ایرانی منهای فردوسی». فردوسی آن کسیست که از یکسو فرهنگ ما را به سهم خود متعین میسازد و از سوی دیگر پیوندناپذیری آن را، در حدی که فرهنگ او ایرانی است، با هر فرهنگ دیگر اسلامی مسجل مینماید، حتا اگر ما به بُرد اثر او از این حیث پینبریم: فردوسی هم در خیام بازمیتابد، هم در سعدی و هم در حافظ، در نظامی که جای خود دارد. میشود بدون نویسندگان و شاعران نامبرده ایرانی بود یا ماند؟ اما عیناً اگر عبداله روزبه (ابنمقفع) و رازی استثنایی مطلقاً مرده نمیبودند، بلکه در ما میشکفتند و بارور میشدند، ما نمیتوانستیم به معنایی ایرانی باشیم و بمانیم که هستیم و تا کنون ماندهایم.
ممکن است عضو یک خانواده بتواند خود را حتا از همه حیث از خانوادهاش جدا نماید و در خود پابرجا بماند، یعنی کمابیش بهتدریج جز آن شود که تاکنون بوده است. علتش این است که خارج از فضای حیاتی خانوادهی مربوط، فضاهای حیاتی دیگر نیز برای زیستن و بودن شخصـی او وجود داشته. تنها شرطش این است که عضو یادشده بتواند فضاهای هرچند متفاوت اما خویشاوند برای منظور خود بیابد. فضاهای خویشاوند و متفاوت از آن نوعاند که چون حلقههای یک زنجیر از فراز به فرود یا برعکس، یا سطحاً به همدیگر پیوستهاند. این حلقهها نه همواره بیواسطه، اما همیشه به واسطهی حلقههای دیگر با هم ارتباط درونی دارند، اما نه با حلقههایی از بافت زنجیری دیگر. مثلاً شاه ایرانی و گدای ایرانی با هم خویشاونداند، از طریق سلسله مراتبی که در حکم حلقههای یک زنجیر آنها را در متن بومیشان از هـم دور، اما مرتبط نگه میدارند. اما شاه ایرانی با گدای سوئدی که هیچ حتا با شاه سوئدی نیز مطلقاً خویشاوندی ندارد. تمثیل سادهی حلقههای یک زنجیر یا بافتی از آن، برای نشاندادن گسستهای پیوسته یا پیوندهای گسستـه در مجموعههاییست که از مشابهها و همانندها ساخته شدهاند.
هر اندازه پهنهی این مجموعه، که از آدابها و سنتها، از عادتها و رسمها، از ارزشها و هنجارها ساخته شده، گستردهتر شود، امکان خروج از آن کمتر میگردد. هر اندازه حوزهی زیست فرهنگی وسیعتر شود، رهایییافتن از بافتهای تننده و درونیشدهی آنها دشوارتر میگردد. هر اندازه فضاهای بومی و همریشه در شبکههایی پرشمولتر پیکر گیرند، بههمان اندازه خصوصیات مربوط به آنها در آدمهای مختلف فراگیرتر و نازدودنیتر میشوند. یعنی نمیتوان خود را بهآسانی از بند آنها رهاند. میرسد جایی که هرگونه کوششی در رهایی از بندها غیرممکن میگردد، مگر در خودفریبی. هستند کسانی که چون مثلاً پاسپورت امریکایی، فرانسوی یا آلمانی نیز گرفتهاند، خیال میکنند ملیتی دیگر و تازه یافتهاند. وقتی بعد دوگانهی مکانیـ زمانی، یعنی جغرافیایی و تاریخی را تواماً در نظر بگیریم، با سرزمین سروکار داریم. در سرزمین با آب و خاک یا طبیعت محض روبهرو نیستیم. سرزمین نامیست برای جایگاهی که فرهنگی در آن پدیدار میگردد. بنابراین، فرهنگ بیسرزمین یا سرزمین بیفرهنگ وجود ندارد. هر اندازه فرهنگ غنیتر و گوناگونتر باشد، وابستگی سرزمینیاش، به معنای پرورشگاهیاش بیشتر است. تحرک و باروری فرهنگی بههمان اندازه در داخل سرزمین مربوط صورت میگیرد که توقف و انحطاط آن.
تولید مثل ابدی
شاخص برای یک فرهنگ زایا، نوآفرین و پرنمود، برخلاف فرهنگ بدلساز و تولید مثلکن، این است که استثناهایش طبعاً جز دیگرانند، اما عامهپسند و برای «دیگران» مرجع تقلید نیستند. استثنای واقعی نه عامهپسند است و نه مآلاً مرجع تقلید، بلکه منشأ و انگیزه برای دگرگونیهاست. دنبالهرو نمیخواهد، تا یکنواخت و همنواخت نگردد. این کار نه از دست یکسانها، بلکه از دست شمار بسیاری ناهمگون و استثناشناس برمیآید که استثنا برایشان الگوی خویشبودی و ناهمانگی باشد.
فرهنگ همگونها و همانهها «استثنا» بهمعنای«رهبر» دارد، و آن را برای این میخواهد، تا بیساربان نماند و گمراه نگردد. هزارودویستسال است که فرهنگ ما، بهدنبال رهبران خود نمیتواند از دایرهی گردش تکراریاش خارج شود. فرهنگ ما در واقـع فرهنگ شبیهسازی است. به یک نگاه میتوان دید که نظامی راه فردوسی را میرود، بیآنکه به او برسد، حافظ شبیه سعدی و خواجو است، عراقی شبیه عطار، و مولوی ملغمهای از همه اینها بهاضافهی خودش! کسانی که در این فرهنگ تنآسا میتوانستند در شرایط مناسب تحرک و گوناگونی بهوجود آورند، دو تن بیش نبودهاند: عبداله روزبه و محمد بن زکریای رازی که هر دو به مرگ ابدی مردهاند، پیش از آنکه بتوانند از نظر فرهنگی بزییند. انتظار رنسانس نمیتوان برای آنان داشت. رنسانس در واقع کسی میتواند داشته باشد که پیشتر زاده و پرورده شدهباشد، یعنی تأثیرش را گذاشته باشد، و پس از افول تأثیـر، از نـو افکارش بهسبب قرابت با مشکلات حاضر اهمیت تازه یابند. فرهنگ بدلساز و تولیدمثلکنندهی ما که به این سبب طبیعتاً هر روز فرسودهتر و مردنیتر میشود، چند رئیس دارد که ما را در اجرای اوامرشان بهخود وابسته و معتاد کردهاند. و ما در واقع چیزی نیستیم جز بدلهایی از تولید مثل آنان.