قیام ابومسلم خراسانی، سرآغاز تاریخچهی پیروزی ایرانی بر عرب و اسلام بر ایرانی است. در این سرآغاز است که عرب و اسلام از هم جدا میشوند و در عینحال به موازات هم باقی میمانند، تا ما همیشه انتقامی را که دیگر از خود مسلمانشدهمان نمیتوانیم، از عرب بگیریم. با این جدایی و در این جدایی اسلام از عرب است که ما ایرانیان مسلمان شده همهچیز خود را از دست میدهیم. این شکست درونی ما از اسلام، یا آمیزش وجودی ما با آن، چنان حساب ما را رسیده است که ایرانی و مسلمان نزد ما تفکیکناپذیر شده بودند و ما تا همین گذشتهی نزدیک ایرانی نامسلمان را در احساس مکنون خود ایرانی تمام عیار نمیشناختیم، لااقل تا پیش از چشیدن طعم تلخ انقلاب. هر کوششی برای انکار این احساس فقط کتمان احساس و تقلب عاطفی ما را آشکارتر میکند. و اینک با این دماری که اسلام از روزگار ما برآورده تازه متوجه یهودیان، مسیحیان و زرتشتیان شدهایم ـ این آخریها بقایای پیشینهی ایرانی ما هستند که در تداول اسلامی ما گبر خوانده شدهاند! ـ تازه نیز فهمیدهایم که اقلیت دینی دیگری هم در ایران هست که بهایی نام دارد!
و برای بار سوم: چرا ما عرب را بهجای اسلام میزنیم؟ برای اینکه نه یونانی و نه مغول، بلکه اسلام خواسته و توانسته است تاریخاً از ما هتک ملیت و در ما جعل ماهیت کند. و تاوان آن را عرب باید بدهد. تجاوز دینی برای یونانی باستان همانقدر غیرقابل تصور و نایونانی میبوده است که شمنیسم مغول در بسندهخویی خود از لحاظ دینی بیآزار. پس از مسیحیت فقط اسلام تاریخاً در ماهیت و وجود خود محکوم به تجاوز آیینی و آدابی بوده و هست. و هر قدر به منشأ قرآنیاش نزدیکتر گردد از این لحاظ اصیلتر میشود. برخلاف مسیحیت که آنچه در رویدادش کرده ضدعیسایی بوده، اسلام در سراسر تاریخش تحقق آرمان محمدیست که ما را در هجوم عرب بینهاد میکند تا تخم اسلامی را در ما و فرهنگ ما بکارد و برویاند. از اینرو نه فقط دانش و ورزیدگی فکری بلکه بردباری و دلیری ذهنی میخواهد تا ما بتوانیم در سراسر تاریخ اسلامیمان در خویش بنگریم و با ماهیت مجعول خود درافتیم. این ماهیت مجعول چون نمیتواند «امر» یعنی اسلام را، که ما دیگر نفس مجسم آن شدهایم، بزند، «مأمور» را میزند که عرب باشد. عرب میشود سپر بلای اسلام. دشمنی با عرب در واقع تشبثیست برای دفاع از خودمان. برای این است که «خود» اسلامیمان سرزنش نشود و گزند نبیند. به همین جهت ما که پس از هزارسال ستایش مواهب اسلامی ـ مواهبی که هرچه کهنهتر میشوند نه تنها از سکه نمیافتند بلکه بازار عتیقهفروشان را گرمتر میکنند ـ دیگر در نازایی فرهنگیمان به فروشندهی کالاهای آن بازار تقلیل یافتهایم، به هر قیمتی از پرسیدن دو چیز وحشت داریم.
پرسش اول: چه چیز چگونه مسلمانی فرهنگی ما را موجه میکند؟ یا : این مسلمانی فرهنگی هزارساله به چه میارزد و ارزشش به چیست با اینهمه نیرویی که در پروردنش بهکار رفته؟ از یاد نبریم که سخن از جریان مسلط فرهنگی است نه از استثناهای ناشکفتهمانده و پایمالشدهی آن. در این رویداد فرهنگی مسلط هیچگاه کسی نکوشیده از این دیوار چین که اسلام در ما و بر گرد ما کشیده برای تنفس هوایی نامسموم بالا رود، بیآنکه نگهبانان سوگندخوردهی این دیوار قدسی، اعم از شمشیرکش و روحانی و فرهنگی، نه فقط پا بلکه سر او را قلم کرده باشند. اولین قربانیاش عبدالله روزبه (ابنمقفع)، دومینش رازی. فقط متکلمان نیستند که کمر به قتل فکری رازی میبندند. ضربهی کاری را در واقع او از همکاران فیلسوف و فلسفیمآبش میخورد که فکر او را با ذم و تخطئه از نظر فرهنگی زندهبهگور میکنند. قتل فرهنگی رازی علتی جز این نداشته که او برخلاف فلسفهی رایج و حاکم، یعنی از آنِ فارابی، ابنسینا و شرکا، مکتبی و دینی نمیاندیشیده است. (۱). خیام که میتوانست در ظاهر هم سومین قربانی باشد اما فقط باطناً شده، از اینرو در دل ما از تیغ اسلام جان بهدر برده که سخنش شعری و کلیست. ویژگی اولی با محتوایی که نهایتاً به غنیمت شمردن دم میانجامد بهترین مرهم برای دردهای ما خودآزاران شعردوست بوده است. ویژگی دومی چنان آدمی را در سرنوشتی کیهانی انباز و گرفتار میسازد که آگاهی به تمایز فردی و یگانهبودن فردی او را ممتنع مینماید.
پرسش دوم: اکنون و در آینده با کدام نیروی فرهنگی کهن یا نوزاده میتوانیم دیوار چین اسلامی را در خود بشکافیم؟ و بهکجا بگریزیم؟ این را نیز فراموش نکنیم که در هر یک از اندامهای فرهنگیمان بنگریم و بکاویم، خواهیم دید که از تغذیهی اسلامی بالیده، چنانکه به همینگونه نیز با گوارش مایههای آن نیازهای سپسیناش را در خود پرورانده است. بدینسان تنها راهی که برای ندیدن این خودِ آفتزدهمان میماند، آن است که آفتبودن اسلام را انکار کنیم. اما چون نه میتوانیم و نه میخواهیم از هستی کهن ایرانی، بیشتر بمنزلهی وجه امتیاز تا وجه تمایزمان نسبت به دیگر اقوام مسلمان، بگذریم ـ و تازه مسلمانان غیرایرانی هم ما را از خود نمیدانند ـ حامل اسلام به این هستی کهن را مجرم نابخشودنی میدانیم، یعنی عرب را، چنانکه پیشتر گفتیم. جرم این مجرم چیست؟ تجاوز ویرانگرش به ایران کهن. یعنی تجاوزش به آن پایه و مایهی امتیاز ما بر عرب از یکسو و ستم دویستسالهاش در آن ایران و آن «ما»ی ایرانی از سوی دیگر، انگار آن تجاوز و ستم وسیلهی اسلامیکردن آن «ما»ی کشآمده تا امروز نبوده است و اگر عرب بر سرزمین ما نمیتاخت و با قهر و آزارش آن «ما» را از پا در نمیآورد تا مسلمان شویم، نفحات قدسی اسلام به امرغیب همچون «دَم مسیحایی» از آنسوی مرز در ایران میوزیدند. مردم ایران در پیشیجستن از هم برای پرکردن ششهاشان از چنان نسیم جانبخشی سرازپا نمیشناختند و همدیگر را زیر دست و پا له میکردند.
با این منطق ضدتاریخی، غیرسیاسی، غیراجتماعی و غیرفرهنگی موفق میشویم اسلام درونی و فطریشده در خود و خویشتن فرهنگی هزارسالهمان را از گزند سنجش و آزمون اندیشیدن مصون بداریم. تمهید و بهکار بردن این شیوه نزد ما با پذیرش اسلام آغاز شده است. اصطلاح نوساز «حملهی دوم عرب» که پیشتر به آن پرداختیم، یکی از نشانههای همین تأسی تاریخی به ابتکار شعوبیخویی ماست، ابتکاری که سراسر هستی فرهنگی ما را از یک سدهی پیش از نو فرا میگیرد. اصطلاح «حملهی دوم عرب» که در طی حوادث آغاز انقلاب توسط «مسلمانان ضدانقلابی» برای حاکمیت عریانشدهی اسلامی باب گشته بود، درست برخلاف ظاهرش که میخواهد حاکی از «شعور تاریخی ایرانی» باشد، نشانهی طبع متمثل و قرینهساز اسلامی ماست. طبع متمثل و قرینهساز آن است که از فرط خویگیری به حقایق پیشیافته و پیشساخته، توضیح امور را با قیاس و تشبیه به این «حقایق» احاله میکند، تا از این طریق مجهولی را در مجهول دیگری که آن را معلوم میپندارد بازنماید! «آفتاب آمد دلیل آفتاب، و پای استدلالیان چوبین بود و…» که مولوی آن را واقعاً جدی گفته، نمودار و سرمشق همین طرز فکر خوگرفته به یقینات و بدیهیات جاودانی است. این شیوه را همهی بزرگان ادب و شعر ما برای گشودن غوامض بهکار بردهاند و به ما آموزاندهاند. ترکیب «حملهی دوم عرب» با مایهی ارثی و قیاسیاش در واقع لودهندهی این است که ما حتا در فاجعهای چنین مهلک نیز وسیلهای بیدردسر و مزورانه برای پوشاندن برهنگی اسلامیمان میجوییم، تا همچنان مأمور را به جای امر و فرع را به جای اصل بگیریم. لودهنده این است که ما هنوز این زور و غیرت فکری را پیدا نکردهایم که اسلامیت این فتنهی سیاسی ـ فرهنگی را دریابیم و خمیرمایهی آن را در خودمان بیابیم. آفت کنونی را «حملهی دوم عرب» خواندن یعنی رسوایی و فلاکت آشکار اسلامی را ندیدن، با چشمهایی که از اوایل مرحلهی دوم تاریخمان تاکنون از «برق نبوغ اسلام» خیره ماندهاند. با چنین چشمهایی طبعاً نمیبینیم که این «نبوغ تاریخی» با تسلیم روحی ما در چنگ خودکامهی اسلام و شور و شیدایی بعدی ما برای حقانیت این تسلیم خداخواسته به دستیاری مستقیم خود ما دینپیشگان بالیده است، نمیبینیم که مقدمه و زمینهی ضروری این تعدی خانمان برانداز و مسخکننده را مؤسس اسلام و یارانش با ترفندهای نادانفریب خود در پرداختن دسایس چارهساز برای تکوین «دین مبین» تمهید کردهاند و بدینگونه سرنوشت آتی ما را، که خود در ظلمت و جهل دینی غوطه میزدیم، نیز محتوم و مهمور ساختهاند. یکی از همین دسایس در همان آغاز تکوین اسلام غرایز و سوائق بدویترین قوم سامی را در لحظات مساعد و حساس تاریخی زمانه به مؤثرترین وجه تحریض و تقلیب میکند و آنها را در تباری نوانگیخته از پیشینهای کهن، که حق عنصریاش از آن یهود و نصارا بوده، به حداکثر رفعت ممکن میرساند. نام معروف این تبار از گور برخاسته، اسلام ابراهیمی است که شالودهاش، از مسروقات فرهنگی بیگانه، یعنی از منابع و روایات یهودی ـ مسیحی گرفته و ریخته شده است. در این «تبار نوین مبین» است که نخست محمد و سپس عمر با قاطعیت هرچه تمامتر اعراب را متحد، متشکل و سرانجام متجاوز میسازند.
خودباوری رسولانهی محمد که میان همهی پیامبران مشترک است، و شم تیز وی در پیبردن به اهمیت دینامیسم نفاق، در صورتی که نفاق با انگیزه و هدفی نو به اتحاد مبدل گردد و از این راه تکیهگاه جدیدی برای بقای طوایف و قبایل عرب شود، و نیز زیرکی و کاردانی عمر، دستیار محمد و بنیانگذار واقعی حکومت اسلامی، در شناسایی ارزش سیاسی این اتحاد و استفاده از این ارزش بعنوان رجحان عرب بر بیگانگان، پایه و ضامن درونی برای بومیت جهانگیرشوندهی اسلام بوده است. عرب هستی خود را از اسلام دارد و بدون آن هرگز نمیتوانسته است پا به صحنهی تاریخ گذارد. نخست محمد اعراب عشیرهیی را در امت اسلامی همسان و همدست میکند و سپس عمر برضد بیگانگان به این همسانی و همدستی تفوق تازی میدهد. بدینسان عمر در پیروزی اسلام، از طریق محدودیتهای حقوقی و اجتماعی برای اقوام مغلوب، امری که در آغاز میتوانسته نقش کنترل را نیز در سرزمین اشغالی داشته باشد، حس برتری نژادی را در عرب بیدار و تقویت میکند، و امویان با تشدید آن محدودیتها و تبعیضها رسماً و علناً برتری نژاد عرب را یکی از پایههای نظام سیاسی خود قرار میدهند. اینجاست که شعوبیت به معنای واکنش مؤثر در برابر سیادت عرب، یا از منشأ قرآنی برمیخیزد یا بدان متوسل میگردد. برابری اسلامی که در اصل از ضدیت با تفاخر به اصل و نسب، یعنی از ضدیت با تفرقه و نزاع قبیلهیی حاکم میان اعراب و مخل اتحاد آنها، سرچشمه میگیرد و ارزش تقوای اسلامی را جانشین معیارهای انسانی عرب و مآلاً تفاوتهای قومی و «ملی» مینماید (۲)، چنانکه دیدیم، دامی نهایی برای اسلامیان غیرتازی بویژه ایرانیان میشود، دامی که اینان بهدست خویش با طعمهی برابری اسلامی برای خود میگسترند. همهی انواع و اقسام «اسلامهای راستین» بئسالبدلهای این منشأ شعوبیاند. در همهی صور بعدی که بتوان از این منشأ سراغ کرد، «عدل اسلامی» محور گردش و ترازوی سنجش امور میشود. سنگ این بنای تاریخی، همانطور که نشان دادیم، درست یک قرن پس از سیطرهی اسلام بر ایران نهاده شده، زمانی که اسلامیان غیرتازی با پشتگرمی تازیان ضداموی و به تشویق و تفتین آنها خواستند رجحان عربیت را بعنوان عامل مخل همسانی اسلامی در جامعهی وقت از میان بردارند و برداشتند: بهبهای سقوط درونیشان در اسلام. و خصوصاً ما ایرانیان بودیم که اسلام را از رنگ بومیاش که توسط امویان در قبال غیرعرب حفظ میشد، با شعوبیت، یعنی «تسویهی اسلامی»، زدودیم تا ما را در کامِ از آنپس همگانیشدهاش فرو بلعد و در آمیزش تدریجیاش با دینیت مطلقهی ایرانی همزاد جاودان ما گردد. به همین سبب تصادفی نیست که «ما خواص و روشنفکران» دینباره که همه یکسره شعوبی، یعنی مسلمان، غیرعرب و ایرانی و ضدعرب هستیم، در خیل انقلابی همسنخان عواممان از نو به پیشواز مسیحای اسلام رفته بودیم که آزادی و استقلال برایمان به ارمغان میآورد! و اکنون که انقلاب دینی ما ملت یا ما ملت دینی همهچیزمان را در نوردیده است، باید بیگناهی خودمان را به خودمان ثابت کنیم، ما بیگناهان مادرزاد! این است که دیگری را موجب و مسئول جهالتهای کهنه و نو خود میشناسیم، یعنی «حملهی دوم عرب» را که مأموری بیگانه و سابقهدار است!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ مهدی محقق که چهاردههی پیش جنبهی صرفاً صوری این تفاوت را میبیند، به گواه آنچه سپس دربارهی رازی نوشته، بعدها نیز نگاهش از این مرز فراتر نمیرود. تازه سخن مهدی محقق دربارهی رازی در اصل همان سخنان معاصران و پسینیان رازی است که او با بیطرفی در مخرجی صریحتر گرد میآورد: «افکار و عقاید عمیق و علمی و فلسفی رازی با افکار مسلمانان اعم از معتزلی و اشعری و شیعی و اسماعیلی و اثناعشری قابل انطباق نبود و از این جهت مورد اعتراض شدید قرار گرفت.» (السیرة الفلسفیه، محمدبن زکریای رازی، ۱۳۴۳، به تصحیح و مقدمهی پول کراوس و ترجمهی عباس اقبال آشتیانی، شرح احوال و آثار افکار از مهدی محقق، ص ۱۳).
۲ـ سورۀ حُجُرات، آيه ۱۳. در مورد اين آيه و پيوند آن با نقش مهم اصل و نسب ميان اعراب نگ.: به گزارش تحليلي و مبسوط گلدتسیهر در: Goldzieher: Mohammedanische Studien, 1899, I, 40- 72.