«خدمت به میهن»، «فداکاری و جانبازی در راه آن»، «انجام وظیفه نسبت به آن» و از این ترکیبات و اصطلاحات که کمابیش همه معنا و مفهومی یگانه دارند از دهان ما ایرانیان نمیافتد، به تصریح یا به تلویح . به ویژه وقتی دربارهی ویرانی ایران و آوارگی خودمان مینویسیم و میگوییم، آنچه به صورت نامه و درددل، یا مقاله و گفتوگویی به نحوی در نشریات فارسی خارج کشور منعکس میشود، یا به صورت سخنرانی در باشگاه یا مجمعی ایراد میگردد. یعنی درست آنجا که با جمع سروکار داریم، با کسانی که وقتی نوشتههایمان را میخوانند، یا سخنانمان را میشنوند و بازگو میکنند. نام این حال و رفتار را میتوان رسم گذاشت، یا اصل و قاعده. یا فن بازارگرمی، یا حتا جداً آن را ناشی از سوائق «میهنپرستی» پنداشت. در این صورت آخر هر کسی میتواند پشتوانهی به اصطلاح تاریخی ـ ادبی آنرا درگفتهی معروف فردوسی نشان دهد. اما اگر گفتهی فردوسی هم برای اثبات اصالت و اعتبار چنین حال و رفتاری در ما کافی میبود که هرگز نیست، باز میتوان و چه بسا باید پرسشهایی به این مناسبت از خودمان درمورد میهن و میهنپرستیمان بکنیم. مثلاً این که آیا این رفتار مختص ماست، و این فقط ماییم که چنین واله و شیدای میهنمانیم؟ یا اینکه دیگران نیز چنیناند، منتها به زبان نمیآورند؟ یا آنها هم به زبان میآورند، با همین تأکیدات مکرر و ترجیح های لعاب انداخته؟ در این صورت این « دیگران» که هستند و از چه قوم و ملتی؟ اروپاییاند، شرقیاند؟ یا آفریقایی که پس از نخستین تقسیم مستعمراتی این قاره از روی نقشهی جغرافیا، قبایل و اقوامش از هم گسیختند و به دنبال حوادث بعد از جنگ دوم و خصوصاً در این سه دههی اخیر از نظر سرزمینی و کشوری بی اصل و نسبتر شدند؟ یا آسیایی، و در این صورت از کدام منطقه؟ از خاورمیانه که، هرگاه از ترکهای عثمانی بگذریم، شامل اعراب از یکسو، و ما ایرانیان از سوی دیگر میشود؟
منظور این نیست که تک تک این پرسش ها را دنبال کنیم و پاسخی برایشان بیابیم. کار این پرسشها در واقع این است که ما را برانگیزد و در مورد رابطه با سرزمینمان به فکر بیندازد. زمانی یک خبرنگار از رئیس جمهور وقت آلمان، هینهمن، پرسیده بود آیا او آلمان را دوست دارد؟ پاسخ داده بود که او زنش را دوست دارد. لزومی ندارد اکنون یا در آینده ما به رقابت با هینهمن برخیزیم، یا ادای او را درآوریم. میتوان بنا را براین گذاشت که هریک از ما به سهم خود ایران را به اندازهی عزیزترین کسش دوست دارد. به اندازهی زنش، شوهرش، معشوقش، بچهاش یا پدر و مادرش. اگر به اعتراض گفته شود که چنین قیاسی مع الفارق است: میهن چه ارتباطی به زن و شوهر، معشوق، یا بچه و پدر و مادر دارد؟ پاسخش این است که در واقع هیچکدام از این دوست داشتنها به هم ربطی ندارند، و اگر هم داشته باشند یافتن ریشهی مشترکشان تقریباً غیرممکن است. دوست داشتن واژهایست که احساس، کشش و دلبستگی کمابیش شدید شخصی را به شخصی یا چیزی دیگر میرساند، بی آنکه قادر باشد گونهها و تفاوتهای احساسی مربوط را بیان کند. تفاوتهای گوناگون این احساس را معناً میتوان در اشارات و کنایات ظریف شعر حافظ یافت. تعبیرهای قاطعتر و صریحتر آنرا از دیدگاهی دیگر در شعر خیام. نه برای آنکه خیام بهتر یا بدتر از حافظ شعر میگوید. بلکه چون روال خیام در مورد امور به سرحد قوانین ریاضی دقیقتر و تغییرناپذیر مینماید.
به جای زن و فرزند یا پدر و مادر میتوان خانه را گرفت و گفت آدم میهن خودش را چون خانهاش دوست دارد، خانه و کاشانهای که آدم در آن زاده و پرورش یافته است. خانه جا و پناه ماست. غیرمستقیم یا مجازاً خود آن را ساختهایم، به سلیقهی خود آن را آراستهایم. به این علل، خانه هرچه باشد دوستش داریم، در حفظش میکوشیم و به آن میرسیم. اما خانهی ما هر اندازه کوچک و محقر یا بزرگ و مجلل باشد، به هرحال محدود است به خانه یا خانههای دیگر. این خانه یا خانهها در حکم میهن دیگری یا دیگرانند. هیچ دلیلی وجود ندارد که دیگران به اندازهی ما خانه و میهنشان را دوست نداشته باشند. این تمثیل به خوبی نسبیت مفهوم میهندوستی را نشان میدهد. اما بر خلاف این احساس که ما خود را متعلق به میهن و مالک خانهمان میدانیم، هیچکس نمیتواند مالک میهن شود یا متعلق به خانه باشد. تعلق به خانه فاقد هرگونه معناست. در مورد میهن چنین نیست. چرا؟ برای آنکه میهن جایگاه زایش و بالش تاریخی و فرهنگی مردم یک سرزمین است و شالودهی مشترک وجودی آنها را میریزد. خانه جزئی از اجزای مادی آن بینش نیست و تازه جنبهی صرفاً مکانیاش غلبه دارد و به همین جهت قابل تعویض است. از این رو هر کس خانهی خودش را دوست دارد و همه باهم میهن شان را. میهن است که آدمها را در شالودهای مشترک متعین میکند. این تعین را میتوان تا قرنها به پس دنبال کرد و خود را به همان اندازه به گذشتههای دوردست متعلق پنداشت که به یک یا دو پشت بیواسطه.
از این همه چه نتیجهای میتوان گرفت؟ این که تعلق به میهن یا سرزمین وقتی حقیقت و معنا دارد که مبتنی بر رویداد فرهنگی و ادامهی آن باشد. فقط به موجب چنین اساس و حقیقتی میتوان میهن را دارایی خود دانست، خود را بدان افزون ساخت و به عکس. مالک آن نمیتوان شد. تملک نه دارایی به معنای فرهنگیست و نه میتواند رابطهی تعلق در مالک نسبت به فرهنگ ایجاد کند. تعلق ناشی از کشش و دلبستگیست و مختص آدمی به اموری که مستقیم یا غیرمستقیم چشمههای حیاتی اویند. تملک امری صرفاً حقوقی یا تسخیریست و منحصر به شئ. چیز یا کسی را به مالکیت خود درآوردن یعنی او را به شئ تبدیل کردن. فقط آدمی که از فرهنگ سرزمینی برمیآید و براساس چنین تعلقی رویداد آن فرهنگ را به پیش میراند میتواند آن را از آن خود بداند، نگهدار آن باشد. نگهدار یعنی حافظ و تیمارگر با هم. بنابراین نگهداری یک فرهنگ را نباید به جای کنسروکردن آن گرفت. به محض آنکه چنین وضعی پیش آید، میهن معنای فرهنگی و حیاتیاش را از دست میدهد و دیگر نمیزید. به شئ مبدل میگردد که تعلق بدان دیگر غیرممکن خواهد بود. فقط میتوان مالک آن شد.
اینک از خودمان بپرسیم که ما متعلق به ایران به معنای فرهنگی آنیم و در این حد و به این معنا نگهدار آن که میهن ماست، یا اینکه به عنوان سمسار فقط مالک آن. صدای اعتراضی را از دور و نزدیک میتوان شنید: معلوم است ما متعلق به سرزمینمان ایران هستیم و بدین معنا نگهدار آن! اما این را چگونه میتوان ثابت کرد، هرگاه قبول داشته باشیم که تعلق فرهنگی مردم به یک سرزمین، به معنایی که گفته شد، آنها را نگهدار حقیقی آن سرزمین میسازد نه تملک آن؛ خواهیم گفت: چه کسی بهتر از ایرانی با مظاهر فرهنگیاش، با ارزشها و معنویاتش رابطه دارد، آنها را میستاید، دوست دارد و به هر قیمتی از آنها دفاع میکند؟ آنهایی که چنین ادعایی دارند باید شواهد و مصادیقش را نشان دهند. اما نگویند برای فردوسی، سعدی، حافظ و … مقبره ساختهایم که زیارتگاه «عارف و عامی»ست. یا برایشان هزاره و جشنواره گرفتهایم و باز هم میگیریم. اشعارشان ورد زبانمان است، یا آثارشان را به کرات چاپ کردهایم و از مباهات کردن به آنها دمی غافل نمیمانیم. و به زبان حال و قال در برابرشان سر معنویت برخاک میساییم! و از این قبیل حرکات ناشایست. حتا میتوان اعتراض را مستند ساخت و گفت: مگر نبود وقتی که فلان دیوانهی زنجیری در بحبوحهی قوام یافتن جمهوری اسلامی به ساحت فردوسی اسائه ادب کرد همه چون شیر شرزه بر او تاختند؟ اولاً که چنین نبود. تنها کسی که میان آنهمه استاد دانشگاه، ادیب و محقق صدایش به اعتراض بلند شد محیط طباطبائی بود. ثانیاً فردوسی احتیاجی اساساً به غرش ما شیران شرزه ندارد، آنهم در برابر اجامر و اراذل. با فردوسی فقط داد و ستد فرهنگی میتوان کرد و این با اندیشیدن سخن او میسر و برای ما ثمربخش میگردد، یعنی درست همان کاری که ما بلد نیستیم. هر قدر برای پوشاندن این نابلدی بیشتر در اعراز و اکرام او و امثالش از خود بی خود شویم و هوار کشیم نابلدیمان را مسجلتر میسازیم.
یکی از سه چهار نویسندهی نامی ما در یکی از آثارش مینویسد: پژوهش در شعر فردوسی برای او اهمیت ندارد ـ البته فردوسی نمونهای در اینجا بیش نیست ـ دل او به این قرص است که نقالان ما اشعار فردوسی را از حفظاند و در قهوهخانهها و سرگذرها برای مردم میخوانند. لابد باقی شعرا و نویسندگان کلاسیک را نیز برای سوادآموزی و حداکثر الهامگیری باید خواند. یا برای چه کاری؟ این طرز فکر رابطهی ملکی ما را با «گوهرهای» فرهنگیمان به خوبی نشان میدهد. حتا یک نقال میتواند دین این مالکیت فرهنگی را به فردوسی چنان ادا کند که جای هیچگونه نگرانی برای نویسندهی ما باقی نگذارد. پژوهشها و بررسیهایمان نیز در اصل از این بعد و شعاع خارج نمیشوند. در واقع ما چیزی جز مباشران یک فرهنگ مقطوع النسل نیستیم. یا سنگینی بارداریمان بر زور زایمانمان میچربد؟ اینکه حتا غالب متون مهم ادب ما را، با وجود علامههای جوراجورمان، غربیان تصحیح کردهاند، باید به اندازهی کافی گویا و لودهنده باشد. شاهنامهی فردوسی فقط یک نمونهی آن است. نگهدار یک فرهنگ ـ میهن نام سرزمینی فرهنگ است به معنای مهد زایش و پرورش آن ـ کسیست که آن را تا ریشههایش به منظور شناسایی میکاود و تیمار میکند. کسیست که با آن در میافتد تا ببیند چه در چنته دارد، چابکیهایش را از سستپاییهایش باز شناسد و خود در این آزمون و زورآزمایی ورزیده گردد. نگهدار فرهنگ کسیست که راستیها را از کژیهایش جدا میکند، وجوه استقلال فردی آن را در مییابد و در برابر تابعیتهای عمومی و عامی آن مینهد. فقط بدینگونه میتوان جوهری در فرهنگ، اگر باشد، یافت، آنرا مایهور ساخت تا پیکرهای نوین فکری از آن برآیند. این راه احیای فرهنگ و میهن و تقویت نیروی زیستی آن است. این گوی و این میدان برای میهن دوستان و «میهنپرستان»! فقط از این طریق میتوان فرهنگ را بارور ساخت و مانع از آن شد که در ریشههای میهنیاش بپژمرد و سرانجام به گورستانی تبدیل شود که درونش اسکلتهای نامدار فناناپذیر مدفونند و بیرونش پوشیده از علفهایی که ما از «گلستان» خود برای حفظ ظاهر و آبرو بر آن کاشتهایم. با این همه گنجینههای ادب و «اندیشه» که از دیرباز ما را از هرگونه تکاپوی آفریننده معاف و به مقلدان و مؤذنان سخنباره تبدیل نمودهاند دو تاریخ ادبیات نسبتاً قابل داریم که، گرچه برای سر همهی اندیشههای پوشالی باهم زیادند، هیچکدام رگهها و شیرازههای اندیشه و فرهنگ ما را نمیشکافد و آنها را از زیر به رو نمیآورد تا معلوم شود چه در اعماق این فرهنگ نهفته است. یکی را ذبیح الله صفا نوشته و دیگری را پیش از او ادوارد براون.
نه خادم و مستخدم، یا نوچه و کوچک ابدال بلکه فقط زورمند و هماورد میتواند تواناییها و داناییهای گردهای فرهنگی را بیازماید و آشکار نماید. به تمثیل که بگیریم، نخست در نبرد با سهراب است که تواناییها و ناتواناییهای جسمی و روحی رستم هویدا میگردد. این که ما نمیتوانیم با قدمای خودمان حتا از دور دست و پنجه نرم کنیم در وهلهی اول و آخر بیجانی ما را میرساند، نه زور آنها را. این، موجب افتخار ما و آنهاست یا مایهی ننگ و سرافکندگی هردومان؟ در واقع انبارداری و آمارگیری فرهنگی با هیاهو و غوغای بسیار شده است حرفه و فعالیت معنوی ما. نام این کبادهکشیهای توخالی و نمایشهای پهلوان پنبهای را گذاشتهایم فرهنگدوستی و «میهنپرستی»! اگر میهن در واقع نام دیگریست برای سرزمینی که فرهنگ یک قوم یا اقوام هم نهاد در آن رویداده و پا گرفته ـ چگونه و چه سان تا کنون برای آن جانفشانی کرده ایم، که اکنون خط و نشان برای از خود گذشتگیهای بعدیمان در موردش میکشیم؟ یا اینکه تازه حالا به فکر جانبازی در راه آن افتادهایم، چون دیگری آن را تصاحب و بدین ترتیب «ملک» ما را مصادره کرده است؟ نشانههای این جانفشانیها کدامها و کجاها هستند؟ آسایشهای پر زرق و برق زندگانی تهران و شهرهای بزرگ دیگر در چند سال پیش؟ دانشگاهها، مدارسعالی، مراکز پژوهشی، هنرستانها و موزههامان که هستیشان را از سر رغبتی حسرتزده با نیستخواهیهای دوزخی جمهوری اسلامی مقایسه میکنیم، یعنی با موجود کریه و شریری که هر آدم نیمه آراستهای در برابرش ماه تابان مینماید؟ یا این همه نقاش و مجسمهساز، نویسنده و شاعر، موسیقدان و فیلمبردار، و هنرپیشه و هنرمند نشانههای آن بودند و هستند که ارزش کار هیچیکشان از چهاردیواری مرز و بوممان یک وجب فراتر نمی رود؟
اشتباه نکنیم، اعطای جایزهای تشویقی به یک فیلم در فلان فستیوال، یا ترجمهی چند اثر از برخی نویسندگان ما به زبانهای غربی نه مختص آثار ایرانیست و نه نشانهی ارزش غیربومی آنها. یکی از کارهای سیاست فرهنگی یا فرهنگ سیاسی غرب، یا حتا صرفاً نتیجهی یکی از هزاران کنجکاوی چنین فرهنگی این است که از همهی کشورهای غیرغربی نمونههایی در بازار خود عرضه نماید و سوراخهای هراندازه کوچک را نیز در آن پر سازد. در دریای چنین فرهنگی که هزاران نهنگ درش شناورند، چند ماهی قرمز حوض ما چه نقشی میتوانند داشته باشند؟ اصلاً دیده میشوند که به حساب آیند؟
برگرفته از فیس بوک اقای دوستدار