فلسفه هگل،نظر چپ ها و لیبرال ها
هگل(1831-1770.م.)، مهمترین نماینده فلسفه کلاسیک آلمان، اوج ایده آلیسم مطلق، در کنار فیشته و شلینگ، نماینده اصلی ایده آلیسم آلمانی است. شخصیت او ترکیبی است از واقعگرایی، نبوغ، امید، و شک. وی یکی از مهمترین متفکران فلسفه کلاسیک در کنار ارسطو، دکارت، کانت، نیچه، هایدگر، ویتگنشتاین، و فوکو است که تاریخ فرهنگ و اندیشه اروپایی را تحت تاثیر خود قرار داد.مجموع آموزش ها و نظرات سیستم فلسفی وی در بجث دین و سیاست، فضایی ساخت تا در آن جهانبینی های عملی حزبی گوناگونی؛حدود دو قرن، تا پایان جنگ جهانی دوم رشد کنند.
هگل مقدمات دیالکتیک ماتریالیستی مارکس را فراهم نمود و دیالکتیک ایده آلیستی را خود به اوج رساند.او با دانشی جامع و داترت المعارفی، طراح یک سیستم فلسفی ایده آلیستی عینی است که به تشخیص واسطه هستی و تفکر نائل آمد. فلسفه وی در قرن 19 و 20 در خدمت تشکیل احزاب ایدئولوژیک گوناگونی مانند چپ، راست، ملی، ناسیونالیستی، لیبرال، و مذهبی قرار گرفت. بعضی از ایدههایش موجب رشد و پیشرفت آگاهی برای کسب ازادی بیشتر گردید. او میگفت مبارزه اجتماعی سیاسی نیاز به سلاح فلسفی و روشنگری دارد و ترقی و پیشرفت یعنی تقاضای مداوم و بیشتر برای کسب آزادی.
هگل یکی از پیشگامان تفکر در زمان خود بود.وی میگفت” فلسفه، فشرده تفکر زمان فیلسوف” است. بعدها مارکس نیز نوشت که” فلسفه، جهان و فرهنگ زمان حال فیلسوف” است. هگل ادعا کرد که تنها اهمیت سیستم های فکری، “دیکتاتوری و توتالیتاریسم” آنان است. فلسفه سیاسی هگل پیرامون تعریف دولت مورد استفاده دولتهای ملی تازه استقلال یافته در قرون 19 و 20 میلادی گردید. برای او دولت آخرین و بالاترین سطح و سکوی پله و “روح جهان” در دو حوزه طبیعت و تاریخ جهان را به نمایش میگذارد. او میگوید خواسته و منافع افراد جامعه با اهداف دولت فرق دارد چون مردم دنبال ازادی بیشتر و شکوفایی و آزادی شخصیت اند، ولی دولت دنبال کنترل، نظم و حاکمیت بهتر در جامعه با کمک قوانین است.
حدود دو قرن است که تفاسیر گوناگونی از افکار هگل میشود. شاگردان او بعد از مرگش به دو گروه “هگلی های چپ “یعنی جوان و “هگلی های راست” یعنی مسن تقسیم شدند. در میان هگل گرایان چپ و جوان، مارکس و انگلس، خود را تنها وارثان حقیقی فلسفه هگل دانستند. در دهه 30 قرن 19 رابطه دین، سیاست و فلسفه در سیستم فکری هگل موجب تجزیه افراد هوادار و شاگردان او شد. در آن سالها مکاتب و جریانات گوناگون فلسفی و سیاسی در کشورهای مختلف اروپا موجب طرفداران و شاگردانی شد.
در فاصله میان مرگ هگل در سال 1831 و انقلاب آلمان در سال 1848، مکتب هگل تقسیم به دو جنبش هگلی شد که مواضع کاملا متضادی داشتند. هگل گرایان راست با نفی دیالکتیک هگل مواضع کانت را ادامه دادند. در قرن 20 جنبش فلسفی دیگری با عنوان “هگل گرایان نو” بوجود آمد. تشخیص دقیق فیلسوفان متعلق به دو جریان چپ و راست بر اساس” متد و سیستم” هگلی مشکل است. مورخین بورژوایی فلسفه، عمدا و غرض ورزانه از اصطلاح هگلی های جوان و مسن بجای هگلی های چپ و راست استفاده نمودند تا دلایل و ریشه های سیاسی طبقاتی بحث و جدل در آنزمان را مخدوش کنند. مثلا از کیرکگارد مخالف مارکس و انگلس میگفتند تا آنرا یک دوران کوتاه چندساله و موقت، و بحثی روشنفکری نشان دهند. این روش را تا زمان ظهور مکتب اگزیستنسیالیسم در قرن 20 ادامه دادند.
اختلاف نظر هواداران هگل در قرن بیست در مکاتب هرمنوتیک، فرانکفورت، اگزیستنسیالیسم، و مارکسیستهای نو اروپا، خود را نشان داد. فاشیست های آلمانی و ایتالیایی با تکیه بر کتاب” فلسفه خقوق”هگل مفهوم دولت اتوریته ودیکتاتوری را تئوریزه نمودند. در فرانسه سارتر و اگزیستنسیالیستها با کمک کتاب” فنومنولوگی روح” به معرفی خود پرداختند. جریان” مارکسیسم انتقادی” دهه 20 قرن گذشته توسط لوکاچ و کروش را “مارکسیسم هگلی” نامیدند. بعد از پایان جنگ جهانی دوم بحثی شدید میان مارکسیستهای” ارتدکسی” استالینیستی و مارکسیستهای” انتقادی” غربی درگرفت.
از جمله آثار هگل- فنومنولوگی روح، علم منطق، دائرت المعارف مختصر دانش فلسفی، اصول فلسفه حقوق، در سهایی پیرامون فلسفه تاریخ، فرق بین سیستم های فلسفی فیشته و شلینگ، هستند. او سیستم فلسفی خود را در کتاب” دانشنامه مختصر علوم فلسفی” اعلان نمود. هگل نه تنها خود را با فلسفه بلکه با علوم و رشته هایی مانند الهیات، علوم طبیعی، علم تاریخ، علم حقوق، هنر و ادبیات، مشغول نمود. او در کتاب” درسهایی پیرامون استتیک”به موضوع” روح مطلق” پرداخت و میگفت در جهان و عصر یونان باستان هنر به نقطه اوج خود رسید. کتاب” علم منطق “هگل در تاریخ فلسفه غرب اثری است عمیق، دشوار و غیرقابل فهم. این اثر با دو کتاب منطق ارسطو و کانت فرق دارد. ارسطو میگفت قوانین تفکر نوعی ابزار درست فکر کردن است. کانت و فلسفه اش نیز در تمام طول عمر هگل، مورد نقد و انتقاد وی قرار گرفتند.
هگل میگفت دیالکتیک، واسطه گری میان اضداد است. در فلسفه او مقوله دیالکتیک امری مهم و اصلی است. وی میگفت واقعیت از تضادها تشکیل شده؛ از جمله تضاد انسان با طبیعت، تضاد انسان با تاریخ، تضاد انسان با جامعه، تضاد ذهن با عین، و تضاد عام با خاص. او میگفت ساختار تفکر همان ساختار واقعیت بیرونی و ظاهری در طبیعت و تاریخ است و دیالکتیک از این طریق، جنبش تفکر انسانی؛ همزمان واقعیت ظاهری و بیرونی در طبیعت و تاریخ است. با اینهمه، فلسفه بورژوایی زمان حال میکوشد با کمک “دیالکتیک ایده آلیستی” هگل به نوسازی و تجدد خود بپردازد.
هگل مینویسد تاریخ جهان از 4 دوره تشکیل شده- دوره شرقی خاورمیانه ای، دوره یونانی، دوره رومی، و دوره آلمانی مسیحی. در دوره شرقی فقط حاکم مطلقه و شاه آزاد بود، در دوره یونانی و رومی فقط شهروند اشرافی آزاد بود، در دوره آلمانی مسیحی؛ از عصر جدید تا کنون، همه مردم آزاد هستند. او میگفت در تاریخ، عقل و خرد حاکم است و وظیفه انسان کمک به رشد و پیشرفت حرکت متعادل و متوازن تاریخ است. توسعه و اشاعه طبیعت فقط در مقوله “مکان” قابل تصور است و نه در مقوله” زمان”. نیاز یه فلسفه بدلیل سرگردانی انسان است یعنی وقتی نیروی وحدت و اتحاد در زندگی میان انسانها ضعیف گردد. دلیل دیگر نیاز به فلسفه بخاطر ضرورت آموختن راه زندگی است.هگل میگفت فلسفه را باید در جامعه از طریق سیاست و دولت ایده آل عملی نمود تا شکوفا و متعالی گردد، مارکس میگفت بعد از پیروزی پرولتاریا و موفقیت سوسیالیسم دیگر نیازی به رشته فلسفه نیست و باید منحل و حذف گردد چون پرولتاریا حامل و پیام آور تاریخی و جهانی” اصول عقلی” است.
دانش و آموخته های هگل بر اساس فرهنگ کلاسیک اروپا، سنت دینی مسیحی یهودی، روشنگری اروپای غربی، و مطالعه نظرات روسو، بود. او میگفت به امید روزی که دانشگاهها و مدارس جای کلیسا و مکاتب مذهبی را در امر آموزش نسل جوان به عهده بگیرند.
هگل میگفت” روح” اصل مهم وحدت در تمام واقعیات است. طبق نظز وی “روح جهان” بشکل اصلی فعال خود را بصورت واقعیت نشان میدهد و “روح مطلق” در سه حوزه ظاهر میشود- در هنر خود را بیان میکند و مورد مشاهده قرار میگیرد، در دین بصورت وحی مطرح میشود، و در فلسفه بشکل مفاهیم اندیشیده میگردد. در عصر حاضر فقط فلسفه یعنی تفکر با کمک “مفاهیم” میتواند پدیده” روح ” را نشان دهد. واژه”روح “مورد نظر هگل، کلمه روح مرسوم در ادیان ابراهیمی در دوئالیسم جسم-روح نیست. این واژه گاهی مفهوم فرهنگ را تداعی می نماید.
Hegel ( 1770-1831)