*
یادداشتهای چپ بعد از شکست کبیر.
آرام بختیاری
موسی هس، معلم گمنام مارکس.
*
به بهانه نام یکی از “هگل گرایان جوان” و یکی از آموزگاران سوسیالیسم، در اینجا یادی از موسی هس (1875-1812) ؛ انقلابی و نظریه پرداز آلمانی همعصر مارکس هم میشود. او یک کمونیست اتوپیست و عضو مهم” محفل عدالتخواهان” زمان خود بود و سعی کرد سوسیالیسم فرانسوی را با ماتریالیسم فویرباخ و دیالکتیک تاریخی هگل متحد کند.موسی هس در سال 1844 با مارکس و انگلس برای مبارزه در راه سوسیالیسم وحدت کرد. او تمایلاتی به “سوسیالیسم حقیقی” داشت که محفلی التقاتی از نظرات سوسیالیسم تخیلی وآنارشیسم بود. “موسی هس” پایه گذار روزنامه مشهور”راین نو” و یکی از معلمان مارکس در بحث سوسیالیسم و نماینده نوعی فلسفه رادیکال با عنوان “فلسفه عمل” بود. مورخان تفکرو شخصیت انقلابی اورا مجموعه ای از بیوگرافی مشاهیری چون روسو، ولتیر، هگل،لسینگ، هاینه، و هولباخ میدانند. وی یکی از تئوریسین های “فلسفه عمل” بود که نقش مهمی در تحول و تکامل نظرات مارکس و انگلس داشت.نقل قولهایی مانند “دین افیون جامعه است” و “حذف طبقات از طریق پرولتاریا” را مارکس و انگلس از او گرفتند.نام “موسی هس” یکی از اسامی کلیدیست که در کتاب “ایدئولوژی آلمانی” مارکس، در کنار نامهایی مانند باور، فویرباخ، واشتیرنر، مورد توجه و بحث و جدل مارکس قرار گرفت. او از جمله هگلی های جوان و چپ در کنار نامهایی مانند انگس،مارکس، اشتیرنر، فویرباخ، و 2 برادر بنام باور بود.بعد ها یکی از اعضای این گروه بنام مارکس بر این باور شد که پرولتاریا باید در آینده، انتقام رنج تمام تحقیرشدگان تاریخ جوامع طبقاتی؛ مانند بردهها،رعایا، و رنجبران را از برده داران،فئودالها، بورژوازی، دولت،شاه، و کلیسا بگیرد. در نظر غالب اعضای این گروه، انسان از نظر طبیعی موجودی است فرهنگی. مارکس میگفت کمونیسم یعنی حاکمیت فرهنگ و در خاتمه کمونیسم نوع عملی شده “فرهنگ گرایی” است، گرچه تاریخ جهان تاکنون غلبه جزمهای سعادت و رهایی نبوده.
هگلی های جوان فرق انسان و حیوان را در توانایی انسان برای خلق آگاهی،دین، و تولید مواد غذایی میدانستند و میگفتند انسانها خالق تصورات خود نیز هستند و بعدها انسان از آگاهی های خود دست به آفرینش ایدئولوژی ها زد. انتقاد مارکس و انگس از ایدئولوژی، انتقاد از واقعیات و تفکر تاریخی بود که خود محصول شرایط تاریخی بودند. مارکس و انگلس ایدئولوژی را آلیاژی از تفکر،آگاهی و مقوله قدرت و سلطه میدانستند.
فلسفه هگل گرایان جوان زمان مارکس، ادامه سنت مبارزات روشنگری علیه کلیسا، دولت، و نظام و فرهنگ فئودالی سلطنتی و بورژوایی نوظهور بود؛ یعنی انتقادی رادیکال از شرایط موجود و از خود بیگانگی انسان و ضرورت دسترسی انسانها به حقیقت و افشای سازمانها و نیروهایی مانند خدا،اخلاق، دولت، سرمایه و مالکیت؛ که بر انسانها حاکم شده بودند. با این وجود مارکس مدعی بود که هگلی های جوان متوجه نشدند که با چه پدیدههایی باید مبارزه نمود.
هابرماس در سال 1985 در بحث” گفتمان مدرن” میگفت ما امروزه در شرایط فکری “هگلی های جوان” هستیم که از فلسفه و هگل فاصله گرفته ایم و همعصران آنان هستیم و باید در جستجوی اندیشه های جانشینی سکولار برای ایدئولوژیهای ایده آلیستی،خزده بورژوایی، مارکسیستی و التقاطی باشیم.
هگل دولت را واقعیت، حقیقت ایده اخلاقی، آزادی مشخص، زندگی ایده آل، و نوعی خردگرایی میدانست و نه دستگاهی بوروکراتیک و اداری در خدمت طبقات و اقشار استثمارگر نظامی امنیتی و میگفت وظیفه دولت باید آن باشد که” استقلال مدرن” را با “تفکر جمعگرایی” زمان یونان باستان آشتی دهد و “روح آزادی خواهای” کانتی را با “علم سیاست” ارسطویی ترکیب کند تا از لولیدن خودسری های سیاسی طبقاتی جلوگیری شود. با این وجود مارکس همه انواع دولت هگلی را طبقاتی میدانست و برعکس باکونین و آنارشیستها ،نمی خواست دولت را نابود کند بلکه آنرا اشغال کند تا بعد از رسیدن به هدف، مرگش را شاهد شود و همراه پرولتاریا انحلالش را جشن بگیرد.فویرباح میگفت پروسه دولت سازی همچون دین سازی، شکست ساختن یک سازمان انسانی در جوامع طبقاتی در طول تاریخ بود.
مارکس در سال 1948 در روزنامه “راین نو” نوشت تنها یک راه برای درهم کوبیدن دولت استثمارگر ارتجاعی و جنایتکار وجود دارد و آن” تروریسم انقلابی” است. نظر مارکس تا آنزمان نقد و تفسیری از جهان بود. او هگل را فقط کنار زد ولی بشکل علمی انتقادی بر وی تسلط کامل نیافت. کتاب “ایدئولوژی آلمانی” عبور و گذر و غلبه بر رشته فلسفه و نوع عرفان زدایی فویرباخی از فلسفه هگل بود و مانند هر علم جدید میخواست راهی ورودی به واقعیت باشد. کتاب ایدئولوژی آلمانی برای مارکسیست ها یکی از مهمترین منابع ماتریالیسم تاریخی بود؛ گرچه نام و عنوان آن از سال 1929 از طریق استالینیستهای در شوروی تعیین شد.
فویرباخ میگفت برای عبور از ایده آلها بسوی واقعیات، باید از پروسه” فلسفه عمل” گذر نمود و مارکس بر این باور بود که فویرباخ به اندازه کافی دین را بشکل تولید و محصولی اجتماعی مورد نقد و توجه قرار نداده. در” یازدهمین تز” مارکس پیرامون فویرباخ اشاره شد که فیلسوفان تاکنون جهان و جوامع را فقط تفسیر کرده اند و کوششی برای تغییر آنان ننموده اند. این قضاوت مارکس تیر خلاصی بود به فلسفه ایده آلیستی و بورژوایی که” تفسیر فلسفی” جهان را در مقابل “عمل انقلابی” قرار میداد.
در حالیکه هگل طبیعت و تاریخ را کاملا از هم جدا میکرد و میگفت ایستایی سرانجام موجب پویایی در هر پدیده ای میشود، یعنی چیزی که او دلیل و معلول دیالکتیک در جامعه میدانست و میگفت انقلابات موتور و لکوموتیو و نیروی محرک تاریخ هستند ونه کوشش تقد و انتقاد.و ضرورت انقلاب در آنجاست که طبقه و دولت حاکم را نمیتوان بشکل دیگری از قدرت برکنار نمود.
مارکس بعد از کنارگذاشتن نظرات هگل و فویرباخ از فلسفه نیز جدا شد و آنرا انکار نمود. هگل میگفت تاریخ واقعی انسان، تاریخ سیر اندیشه او نیست بلکه تاریخ تولیدات و محصولات اوست که وحدتی است از طبیعت و تاریخ فرهنگ. مارکس جوان حتی طرفدار نوعی “ناتورالیسم ایده آلیستی” بود و کمونیسم را شکل تکمیل شده “هومانیسم ناتورالیستی” تصور میکرد. او در مانیفست کمونیسم میگفت تاریخ تمام جوامع تاکنون تاریخ مبارزات طبقاتی آنان بوده. پرولتاریای نوین نه حقوق سیاسی دارد و نه حقوق شهروندی و تضادهای جامعه بورژوایی را نمیتوان با کمک رفرم برطرف نمود، اواینگونه پیشنهادات رفرمیستی را فقط داد و قالهای جنجالی مطبوعاتی ویا سازشکاری از نوع سوسیال دمکراسی میدانست.
————————————————————————
Moses Heß 1812-1875
منبع-
— دانشنامه جهانشمول مایر. جلد2. صفحه 283. چاپ آلمان شرقی سابق. 1979. لایپزیک
— ایدئولوژی آلمانی . اثر مارکس و انگلس. دوازده مقاله نقد از 12 استاد دانشگاه. صفحات 25.42.60.76.84.111.165.185