این روزها بار دیگر در فضای سیاسی کشور گفتگوها در باره تمرکز و عدم تمرکز در ایران آینده بالا گرفته است. تغییر در مناسبات بین المللی که پس از سال 2000 بوجود آمده است و گروه بندی های سیاسی منطقه ای برآمده از آن نیز توجه ویژه به مساله نشان می دهند. تفاوت ها و تعارض هایی که در اظهار نظرها مشاهده می گردند، بیشتر به این باز می گردند که اظهارنظر کننده از کدام چشم انداز به قضیه نگاه کند و بخواهد گزاره های نظری را به چه سمتی هدایت نماید. در این نوشتار کوشش می شود با پرداختن به پیشینه دولت و قلمرو فرهنگی وسرزمینی آن راهی به موضوع بگشاید. بخش نخست این نوشتار به چنین روندی در اروپا و بخش دوم آن که در آینده منتشر خواهد شد به ایران می پردازد.
برآمد دولت به عنوان نهادی برای سازماندهی قدرت
دولت از عهد باستان تا پیش از دوران جدید که مفهوم حاکمیت سیاسی و جایگاه اعمال کنندگان قدرت در بسیاری از کشورها دگرگون گردید، کم و بیش در همه جا عبارت بود ازمجموعه ای از 1-فرد یا جمع کوچکی از نخبگان که قدرت دولتی را در اختیار داشتند و به روش سازمان یافته-مستقیم یا غیر مستقیم- آن را اعمال می کردند 2– دارای قلمروهای جغرافیایی بودند که مرزهای روشن و ثابتی نداشتند و مرتبا تغییر می کردند. 3- مردمی با پیشینه های قومی نزدیک یا متفاوت در پهنه آن قلمروها گسترده بودند. در این دولت ها حاکمیت سیاسی به معنای قدرت مطلق است و آنهم در فرمانروا و یا نهاد فرمانروایی خلاصه می گردید. به عبارت دیگر دولت مترادف با فرمانروا و یا نهاد فرمانروایی است.
در این که جوامع اولیه چگونه به دولت تحول پیدا کردند، نظریه های متفاوتی ابراز شده است. اما اغلب بر این نظر اشتراک دارند که شکل گیری نهادی که قادر به سازماندهی اجتماع باشد لازمه تشکیل دولت بوده است. شکل دولت ها، جهان بینی آنها ، نقش فرمانروایان و شکل سازماندهی نهادهای قدرت در دوره های مختلف تاریخی متفاوت بوده است.
تنوع ساخت دولت و شیوه اعمال قدرت در اروپا
با گذشت زمان به تدریج بافت اجتماع، مناسبات بین طبقات جامعه، میزان آگاهی های مردم و روحیات عمومی تغییر می یابند. مجموعه این تغییرات زمینه هایی را برای تغییر در قدرت و توزیع آن فراهم می سازند. تغییر در ساخت دولت در دوره های مختلف تاریخی، پاسخی است به توزیع و تغییر در شیوه اعمال قدرت سیاسی. تاریخ پژوهان و پژوهندگان تاریخ اندیشه سیاسی اروپا این تغییرات را در اروپا معمولا از زمان یونان باستان به این سو اینگونه بیان می کنند:
1- دوره باستان – از 800 پیش از میلاد تا 500 بعد از میلاد. این دوره با شکل گیری دولت- شهرهای یونانی آغاز و با سقوط دولت امپراتوری رم غربی پایان می یابد(حدود 400 میلادی) . این دوره تقریبا 1300 ساله را می توان به زیر-دوره های زیر تقسیم کرد:
الف: ازبرآمد دولت- شهرها تا ایجاد امپراتوری رم ( 800-240ق.م). بنا بر سنت گفته می شود که دولت- شهر رم تقریبا هم زمان با نخستین دولت- شهرهای یونانی ایجاد گردید (753).
دولت- شهر ترجمه واژه یونانی پولیس است، و آن نیز عبارت از جامعه ای مستقل مبتنی بر اقتصاد کشاورزی و تقسیم شده به اقشاری بود که مردم در آن برای اداره جامعه و تنظیم مناسبات بین خود نظامی را بوجود آورده بودند. بسیاری از این واحدهای مستقل به صورت خودکامه و معدودی نیز به صورت دمکراسی – تنها مردان بالای 25 سال که دارای حد معینی اززمین بودند، برخوردار از حقوق شهروندی بودند – اداره شدند. بکار بردن حکومت دمکراسی برای دولت- شهرهای باستانی نبایستی با دمکراسی های امروزی مشتبه شود. آن حکومت ها در واقع هیچ شباهتی با دمکراسی به معنای امروزی نداشتند. شاید بتوان بجای حکومت دمکراسی برای این واحدهای سیاسی مستقل، حکومت مشارکتی را بکار برد، زیرا در این حکومت ها اداره امور دولت- شهر بنا به رای یا موافقت شهروندانِ مردِ آزاد، به افرادی برای مدت معین واگذار می گردید. در هر حال تجربه نشان داد که در همان دوران نیز دولت-شهرهای دارای حکومت های مشارکتی(یا دمکراسی باستانی) دارای ثبات بیشتر و گردش کار بهتری نسبت به دولت-شهرهایی بودند که حکومت خودکامه داشتند. به این ترتیب دولت در دولت- شهرها بر تبعیض جنسی و طبقاتی استوار بود. مردم در این دولت شهرها به بردگان، افراد آزاد اما فاقد حقوق شروندی و اقلیتی از مردان که دارای حقوق شهروندی کامل که شامل حق مشارکت در امور سیاسی و حق مالکیت بودند تقسیم می شدند. تا حدودی همین وضعیت حقوقی به امپراتوری ها نیز منتقل شد.
دولت- شهرها اعم از دمکراسی (مشارکتی) یا خود کامه در واقع نوعی حکومت الیگارشی بودند. به این معنا که گروه کوچکی از ثروتمندان و مردان با نفوذ اداره جامعه را در جهت منافع و مصالح خود بعهده می گرفتند. گفته می شود که در سده هفتم(ق.م) حدود 600 دولت-شهر در اطراف مدیترانه و دریای سیاه وجود داشت. در این واحدهای مستقل، هنگام تهدید همه مکلف به دفاع ازشهر بودند و برای اداره امور عمومی، نهادهایی شکل داده بودند که به امور عمومی مانند حل اختلاف و داوری بین اهالی ، بهره برداری از منابع آب و سازماندهی برای دفاع در مقابل مهاجمان می پرداخت. دولت-شهرها به تدریج دارای نهادهای پایدارتری برای امور عمومی شدند. دولت-شهرها را به این جهت که دارای یک قدرت بالنسبه پایدار نظم دهنده برای اداره جامعه و دارای نهاد و یا نهادهای اعمال کننده قدرت برای برپا نگاه داشتن نظم های عرفی و یا مورد توافق گردیده بودند، واحد سیاسی محسوب می کنند.
دولت –شهرهایی که از 800 (ق.م) در کنار مدیترانه شکل گرفتند، پس از چند سده حیات فرهنگی و تمدنی در نهایت بسیاری از آنها زیر سیطره امپراتوری های هخامنشی، امپراتوری مقدونی و امپراتوری رم قرار گرفتند .
ب: بخش متاخر دوران باستان از ایجاد امپراتوری رم تا سقوط آن امپراتوری حدود(240ق.م-500ب.م) را در بر می گیرد. وجود قدرت برتر امپراتوری بر فراز دولت -شهرها زمینه ساز تبادل فرهنگی، گسترش مبادلات بازرگانی و گسترش نسبی امنیت در محدوده های وسیع تری گردید.
طی سال های 400 تا 200 پیش از میلاد دولت-شهر رم گسترس یافت و کنترل کامل خود را بر همه ایتالیا و سیسیل اعمال کرد. رمی ها با ایجاد شبکه ای از راههای ارتباطی نفوذ خود را بر دولت-شهرهای شمالی و ساحلی و جنوبی اعمال کردند. شیوه کنترل از طرق مختلف صورت می گرفت، با دادن حقوق شهروندی به عنوان رمی ، با تسلط سیاسی از طریق تفرقه بینداز و حکومت کن و یا از طریق الحاق و تصرف مستقیم اراضی دیگران. در عصر سزار دولت رم چندین منطقه خود محتار را در بر می گرفت. اگوستوس نیز اجازه داد تا امپراتوری به یازده منطقه تقسیم شود. در 330 بعد از میلاد با بنیادگذاری کنستانتینوپل، و حملاتی که از جانب قبایل شمالی صورت گرفت، ایتالیا اهمیت خود را به عنوان قلب امپراتوری از دست داد. با رومولوس آگوستولوس رم آخرین امپراتور خود را تجربه کرد(476) و به سقوط کشیده شد تا آنکه در جنگ با بیزانسی ها (555-535) به زیر کنترل بیزانس درامد و در سال 568 به دو بخش شمالی و جنوبی(بیزانسی) تقسیم شد و بخش شمال نام ایتالیا را محفوظ داشت.
امپراتوری رم که در تداوم تمدن یونان بوجود آمد، گاه با تمرکز قدرت در دست امپراتوران و شاهان، و گاه به صورت شکل خاصی از جمهوری حاکمیت خود را اعمال می کرد. در دولت های رمی اعم از عصر امپراتوران و یا جمهوری، مجلس سنا نقش مهمی در تصمیم گیری های سیاسی، مالی و نظامی داشت. این مجلس اعضایش از دولتمردان با سابقه تشکیل می شد، و تمرکز ارزشمندی از تجربیات سیاسی سیاست مداران با تجربه قدیمی بود. دولت رم در عالی ترین شکل خود عبارت از مجموعه ای ازمناطق خودگران بود که ازیک دستگاه اداری در مرکز امپراتوری تبعیت می کردند.
حقوق و دولت در عهد باستان در غرب
« انسان در بهترین حالت خویش، بهترین موجود دنیاست، اما بدون حقوق و قانون از همه بدتر است»، این نقل قولی است از کتاب سیاست ارستو. آنگاه می گوید: کسی که دولت را بنیاد نهاد بزرگترین کار نیک را انجام داد. ارستو در نوشتار ارزشمندش «حقوق اساسی آتنی» در باره قانون گذار مشهور آتنی سولون(تقریبا640-560ق.م) که حدود دو سده پیش از او می زیست شرح دقیقی می دهد. ارستو می گوید علت توجه سولون به ضرورت قانون، تفرقه و نزاعی بود که بین ثروتمندان و فقیران بروز کرده بود. سولون که دانا ترین مردم آتن بود، خود را در این نزاع آلوده نکرد. او نه جانب زور گویی ثروتمندان را گرفت و نه در موقعیت اضطرار و نیاز فقیران قرار داشت، در چنین وضعیتی تلاش کرد تا اداره سیاسی را بعهده گیرد تا بتواند نزاع را خاتمه دهد. همه قدرت به او واگذار گردید، به طوری که می توانست به خودکامه ای تبدیل شود. اما او در عوض برای آتن یک قانون اساسی نوشت و دولت مبتنی بر حقوق ایجاد کرد. بنا بر این قانون طلبکاران از برده کردن بدهکاران ممنوع شدند، و در عوض بدهکاران مکلف به پرداخت بدهی خود گردیدند. قانون شرایطی که فقیران را به بردگی مجبور کند ممنوع ساخت. پس از قانون گذاری، سولون خودش به مصر سفر کرد تا کسی نتواند او را برای تغییر قانون زیر فشار قرار دهد. به این ترتیب دولت با ایجاد قانون می توانست ساختی مستقل از طبقات ایجاد کند. البته قانونِ سولون و یا حقوق دیگری که در دولت- شهرهای دوره باستان بوجود آمد، متناسب با وضعیت طبقات در همان دولت شهرها بودند، و قابلیت پایدار در طول زمان نداشتند، و نمی توانستند در تحول نظریه های حقوقی دوره های بعد تاثیری داشته باشند و بنیادی برای حکومت قانون در دوره ما که مبتنی بر برابری همگان در برابر قانون است به حساب آیند.
اما در امپراتوری رم است که ما برای نخستین بار با نظریه های حقوقی و نیز سیستم حقوقی پایدار تر روبرو می شویم. رد پای برابر حقوقی و ارزشمندی انسان در حوزه وسیع تری متشکل ازاقوام و گستره جغرافیایی وسیع تر قابل پیگیری است. در حقوق رم تا حدودی نظریه حقوق طبیعی که بنا آن فرد دارای حقوقی در مقابل دیگران و نیز دولت می باشد مورد توجه قرار گرفت. در حقوق طبیعی ، نظریه های مطرح گردید که مبنایی برای حقوق بشر می توانند محسوب گردند. به این معنا که برای انسان به اعتبار انسان بودن ارزش قایل می گردد. . اعلامیه جهانی حقوق بشر 1948 ریشه تاریخی اش در چنین حقوق هایی است. در سده پنجم میلادی در عصر قیصر ژوستینین قوانین رم به صورت نظام مند در کتاب قانون ضبط شد. این قوانین در فهم مبانی تحول حقوقی اروپا اهمیت بزرگی داد.(ص196 و بعد تاریخ اندیشه).
تولید اندیشه در دولت- شهرها یونانی و رمی
سابقه فراورده های امدیشه ای که امروزه غربیان خود را به آن پیوند می زنند و ارج می گذارند از حدود 2500 سال پیش آغاز می شود. این تاریخ حدودا برابر با تاسیس شاهنشاهی هخامنشی است. حوزه پیدایی این اندیشه ها پیرامون دریای اژه در فاصله بین یونان و آسیای کوچک است. در این گستره جغرافیایی کلونی های فراوانی از یونانیان شکل گرفته بود که برخی از آنان دولت- شهر بودند. این مهاجر نشین ها در طول سواحل دریای مدیترانه از جمله تا سیسیل در جنوب ایتالیا نیز گسترش می یافتند. در این دولت-شهرها و کلونی ها ستارگان درخشانی از اهل اندیشه را می بینیم. تعداد این اندیشمندان و فیلسوفان از 600 پیش از میلاد تا سال تولد عیسی بسیار زیاد و شگفت انگیزند، اما از زمان تولد عیسی تا سال 500 بعد از میلاد که پایان دوران باستانی غرب است تعداد اندیشه ورزان به شدت کاهش می یابند. از جمله این اندیشه ورزان هومر(احتمالا 800ق.م مورخ)، آریستوفانس(450-385طنز نویس)، هرودت(حدود484-425ق.م مورخ)، تالس(حدود 625-545ق.م احتمالا نخستین فیلسوف جهان)، آناکسیماندر(610-545ق.م طبیعی دان) ، ارستو ، افلاتون و،ارشمیدس و چندین متفکر بزرگ دیگر. اما پس از تولد عیسی با افت شدید اندیشه ورزان روبرو می شویم. از جمله متفکران پس از میلاد مسیح در عهد باستان لوکرتیوس، پتولمایوس، هیپاتیا و اگوستین هستند.
بنا به درخشندگی اندیشه این اندیشه ورزان بود که در دوره روشنگری بازبینی این دوره در دستور کار روشنگران قرار گرفت. تاثیر اندیشه این متفکران تا به دوران ما نیز کشیده شده است. حاصل اندیشه های این اندیشمندان در توسعه خردورزی است. اداره اجتماع و سیاست در اثر آن خرد ورزیها دچار تحول گردید.
2- سده های میانه
دوره سده های میانه اروپا (قرون وسطا) از تقریبا سده پنجم میلاد ی -سقوط رم غربی- آغاز و تا تقریبا 1500 -سقوط رم شرقی- ادامه می یابد. این دوره را به این علت سده های میانه می گویند، که در بین دوره باستان و دوره جدید(مدرن) قرار گرفته است. این دوره عموما به دوران سیاه تاریخ شهرت یافته است. اما بعضی از پژوهش گران بر این باورند که این دوران یک دوره یک دست نیست و در برخی از برهه های آن چشم اندازها چندان تاریک هم نیستند. در این هزار سال نهاد کلیسا به قدرت سیاسی دست یافت ، آموزش و دانشگاه ها را نیز در اختیار گرفت. این دوره خود به سه دوره: سده های میانه مقدم، مرحله اوج سده های میانه و سده های میانه متاخر تقسیم می گردد. در این دوره طولانی علاوه بر حاکمیت کلیسا, شاه نشین های غالبا کوچک با اقتصاد فئودالی نیز در اروپا فراوان بودند. اما قدرت برتر درکلیسای کاتولیک متمرکز شد.
گذار کلیسا از قدرت اجتماعی به قدرت سیاسی
دین مسیحیت، از درون دین یهود برامد کرده است. عیسی خودش یک یهودی بود، که جنبشی را در راستایی از دین یهود بوجود آورده بود. در این راستا بعض از سنت های اجباری یهودیت از یک طرف و نیز به حکومت رم از سوی دیگر انتقاد می شد. عیسی در 30 سالگی بوسیله رمی ها به صلیب کشیده شد. اما در ایجاد مسیحیت به عنوان دین، فردی به نام پائولوس نقش مهمی دارد. نامه های او که در بین سال های 48 تا 56 میلادی نوشته شده اند نخستین منابعی هستند که از عیسی آگاهی هایی را بیان کرده اند. علاوه بر این نامه ها روایت های چهارگانه انجیل منابع پایه ای دین مسیح را می سازند. مسیحیت در صد سال نخست دوره شکل گیری و از 100 تا 400 میلادی دوران نهادینه شدن خود را به عنوان یک هیراشی دینی-اجتماعی پیمود.(برای آگاهی بیشتر مراجعه شود به دین های زنده دنیا. اینگویلد.اس.گیلهوس.لیسبت میکایلسن ص 195 و بعد)
مسیحیت به تدریج و با ترویج در قلمرو رم گسترش یافت. برامد قدرت کلیسا محصول : 1-روند زوال درونی امپراتوری رم 2- حمله قبایل شمالی به شهر رم 3- نهاد کلیسا به آن درجه از سازماندهی درونی و آمادگی ایدئولوژیک رسیده بود که بتواند در غیاب قیصر رم حکومت را به دست گیرد.
تاریخ نگاران می گویند در آغاز سده چهارم تنها ده درصد از جمعیت 60 ملیونی امپراتوری رم مسیحی بودند، و بیشتر آنها نیز در شرق امپراتوری ساکن بودند. اما خود شهر یک ملیونی رم فقط 50.000 نفر مسیحی داشت. باقی جمعیت دین ها و باورهای مختلفی داشتند. در چنین وضعیتی کنستانتین قیصر رم گردید. به نظر می رسد که کنستانتین از مسیحیان و دین مسیحیت به عنوان وسیله ای برای کسب قدرت و ایجاد ثبات در امپراتوری که دچار بحران شده بود، سود جسته باشد. او در سال 306 به قذرت رسید و در 313 مسیحیت را قانونی کرد. قیصر به این وسیله علاوه بر قدرت دولتی در راس هرم روحانی مسیحی نیز قرار گرفت، اما انجام مراسم دینی را به دیگران واگذاشت. در این بازی سیاسی-دینی هر دوطرف-کلیسا و دولت سود بردند. قیصر رم قدرت نهاد مسیحیت را ضمیمه قدرت امپراتور کرد، و از سوی دیگر جامعه مسیحی از حمایت سیاسیِ دولت برخوردار شد. در سکه های به جا مانده از آن دوره، کنستانتین در کنار آپولو(خدای یونانی-رمی/خدای خورشید)دیده می شود و عنوان خورشید غلبه ناپذیر دارد. این تصویر می تواند دلیلی بر آن باشد که دیگر آیین های رمی نیز زیر چتر حمایتی قیصر بوده اند. پذیرش مسیحت و قانونی کردن آن بوسیله کنستانتین در واقع می تواند، سرمایه گذاری او بر روی یک دین در حال گسترش و آینده دار بوده باشد. گرایش به مسیحیت این مزیت را برای قیصر داشت که به او مشروعیتی الهی نیز می بخشید. اما این مشروعیت لازمه اش تقویت نهاد کلیسا نیز بود. به این ترتیب دولت رم به سمت یک هویت مسیحی سمت گیری کرد. کنستانتین به این ترتیب میل به قدرت فردی را با قدرت بخشیدن به نهادی که مشروعیتی آسمانی به آن داده شده بود پیوند زد. اما این ازدواج سیاسی تا وقتی قیصر خودش در راس کلیسا قرار داشت مشکلی ایجاد نمی کرد. اما این وضعیت نمی توانست پایدار بماند. نهاد کلیسا و قیصر هریک به شیوه خود به انحصار قدرت می اندیشیدند.
اما ضرورت این کار چه بود؟ پیش از آن امپراتوران رم با انواع خدایان یونانی-رمی پیوند داده می شدند، و آنجا که ضرور بود از تقدس نیز برخوردار می شدند. اما وارد شدن عامل مسیحیت در سیاست رم علت های مختلفی داشت از جمله، 1- وجود یک هیراشی قدرت در درون جامعه مسیحی-کلیسا- که برای قدرت امپراتوری که دچار ضعف گردیده بود سودمند بود، و می توانست بر هیرارشی قدرت سیاسی دولت رم منطبق گردد و قدرت دولت را تقویت کند، 2-مسیحیت آموزش هایی داشت که طبقات پایین دست را امیدوار و به تحرک وامی داشت، و برای تحرکات نظامی فایده مند بود. گستردگی وسیع کلیساهای مسیحی در شرق امپراتوری رم و نفوذ آن در پیرامون و درون ایران-دولت ساسانی- که می توانست به عنوان ستون پنجم مورد استفاده قرار گیرد. امپراتوری رم در سده چهارم علاوه بر نشانه های زوال درونی از سوی قبایل شمالی نیز مورد تهدید بود. این در حالی بود که ساسانیان(224-651) در شرق به دوران عظمت خویش نایل می شدند و به یک تهدید جدی برای امپراتوری تبدیل شده بودند. کنستانتین با قانونی کردن مسیحیت که سپس به دین رسمی تبدیل شد، عملا رهبری همه مسیحیان که اجتماعاتشان در تمام خاورمیانه و تا درون ایرانِ ساسانی پراکنده بود را به عهده می گرفت. به این ترتیب قیصر رم با پذیرش مسحیت، که به سرعت به دین اکثریت امپراتوری تبدیل شد، گرچه نتوانست از زوال رم غربی جلوگیری کند ، اما قدرت امپراتوری را در بخش شرقی احیا کرد و توان مقابله با تهدیدهای خارجی و داخلی را بالا برد. به این ترتیب بود که دولت رم و نیز مسیحیت، هم با بخش هایی از سنت های یونانی-رمی پیوند خوردند، و هم با سنت های یهودی نردیکی پیدا می کردند.
اما نهاد کلیسا و امپراتوری نیاز بیشتری به یکدیگر داشتند. امپراتوری با یک دین یکپارچه بهتر می توانست یکپارچگی خود را حفظ کند و بر قدرت خود بیفزاید. به این ترتیب گام بعدی برداشته شد و در سال 380 در زمان قیصر تئودوسیوس مسیحیت که پیش از آن قانونی شده بود به دین رسمی امپراتوری ارتقا یافت. در سده چهارم میلادی رم مورد حملات قبایل ژرمن قرار گرفت و بنیادهای سیاسی امپراتوری رم تضعیف گردید. قیصر کنستانتین در 330 نشستگاه خود را به کنستانتینوپل-استانبول کنونی- انتقال داده بود و این انتقال عملا به استقلال بیشتر کلسیای رم انجامیده بود. در 395 میلادی امپراتوری به دو بخش شرقی و غربی تقسیم گردید، و سرنوشت رم و کنستانتینوپل از هم جدا گردید. در یکی قدرت امپراتور به زوال گرایید و کلیسا جای آن را پر کرد. اما در کنستانتینوپل به شکوفایی خود ادامه داد.
مسیحیت در پانصد سال نخست سال های غیر قانونی بودن، قانونی شدن و رسمی شدن و در نهایت انشعاباتی را گذراند، و به این ترتیب گام به فزونی قدرت در سده های میانه گذاشت. به این ترتیب بود که تمدن یونانی-رمی با مسیحیت و کلیسا درآمیخت و دو پاره شرقی و غربی امپراتوری رم دو زیست سیاسی متفاوت را زیر صلیب عیسا در پیش گرفتند. رم غربی زیر سلطه کامل کلیسا و زبان لاتینی درآمد، در حالی که رم شرقی زیر سلطه امپراتوران مسیحی شده و زبان یونانی قرار گرفت.
دولت خدایی دولت زمینی .
حال ببینیم عامل قدرت گرفتن کلیسا چه بود. رشد مسیحیت در بخش متاخر دوره رم باستان بعضا می تواند به سازمان دهی کلیسا ارتباط داده شود. خدا شناسان تند رو مسیحی دوست دارند رشد مسیحیت را به وجود ارزش های انسانی در کتاب های مقدس مرتبط سازند. اما این گونه ارزش ها در مکتب های فکری دیگرنیز وجود داشت، بدون آن که آنها را قدرتمند سازد، مانند رواقیون و مانویان.
کلیسا مسیر کسب قدرت را از طریق نظریات خداشناسی-نظریه پردازی- و نهاد سازی- کلیسا سازی- و سازماندهی اجتماعی امکان پذیر کرد. اسقف اگوستین(354-430ب.م) در ایجاد تئولوژی مسیحی نقش مهمی داشت. وی در سال های جوانی یک مانوی بود و از اندیشه های مانی(216-276ب.م) اطلاع کامل داشت. اندیشه های مانی بنیادش بر دوگانه گرایی زرتشتی و ریاضت گرایی بودایی و عناصری از باورهای کهن بین النهرینی و گونه ای عرفان گذاشته شده بود. هستی شناسی مانی بر پایه دو ناسازه بدی و خوبی شکل گرفته بود، و بریک منطق استدلالی استوار بود. همین منطق موجب گسترش مانوی گری از شرق تا غرب جهان شده بود. با چنین زمینه وسیع آگاهی، آگوستین به مسیحیت گروید و توانست اثار مهمی در خداشناسی مسیحی ایجاد کند. نقد آگوستین بر اندیشه مانوی چیزی جز تصرف اندیشه مانی و انطباق آن با شرایط کلیسای رم نبود. او در اثر مهمش «دولت خدا» دو نوع دولت را از هم تفکیک می کند: یکی دولت زمینی یا مادی-منظورش امپراتوری رم است- و دیگری دولت خدایی. او دولت زمینی را حاصل امیال مادی و نیازهای حسی انسان می داند که به دنبال قدرت و ثروت است. در حالیکه دولت خدا مشتمل بر اجتماعی است که خدا را دوست دارد. این دو دولت در واقع دو جامعه هستند که در همه زمان ها در حال نبرد با یکدیگرند. دولت خدا یکسان با کلیسا نیست اما مردان و زنان کلیسا تلاش می کنند که به دولت خدا واقعیت بخشند. هر دوی این دولت ها مادی هستند، یکی دولت موجود- دولت امپراتوری رم و دیگر دولت ها- و دیگری دولت آرمانی که در همین زمین بوسیله کلیسا باید ساخته شود. نظرات آگوستین پایگاه اجتماعی کلیسا را بین مردم گسترش داد زیرا عقیده داشت که کلیسا تنها جای مقدسین نیست بلکه گناهکاران هم درکلیسا جای دارند. بنا بر این دولت خدا در نظرات آگوستین یک دولت آن دنیایی نیست، بلکه دولتی است که کلیساییان برای بر پا داشتنش در همین دنیا بایستی تلاش می کردند. دولت مادی رم با رسمیت دادن به مسیحیت، شکل جدیدی از قدرت را احیا کرد. مطابق این نظریه دولت مادیِ آزمند موجود بایستی از درون به تصرف کلیسا درآید و دنیای آرمانی مسیحی دولتش را با همین ابزار مادی، ولی اهدافی غیر آزمند و نیکو ، در همین زمین و زمان برقرار کند. رسمی کردن مسیحیت بوسیله امپراتوران رم، از این ظرفیت کوشندگان کلیسا برای بقای امپراتوری در شرایطی که دچار بحران سیاسی ژرفی بود بهره جست. با پذیرش مسحیت در امپراتوری رم تعریف جدیدی از قدرت مطرح شد. اما ماهیت قدرت جدید آنی نبود که آگوستین پیش بینی کرده بود. آزمندی و هوس همچنان در ذات قدرت ادامه یافت اما با تعریفی دیگر و این بار بنام خدا.
در هزار سال بعدی(500تا 1500ب.م)دوران بالا گرفتن اختلاف بین کلیسای رم غربی و رم شرقی است. در 1054 رابطه بین کلیسای رم غربی و رم شرقی قطع گردید و دامنه قدرت پاپ های کلیسای کاتولیک(رم غربی) به شمال اروپا نیز گسترش یافت. از سال 1000 میلادی پاپ ها عزل و نصب اسقف ها را در قلمرو وسیع کلیسای کاتولیک به خود اختصاص دادند و به این وسیله بر قدرت شاهان و امیران فئودال تفوق پیدا کردند. این دوره دوران شکوه کلیسای کاتولیک و اوج قدرت پاپ هاست.
در این دوران است که تئولوژی کلیسا سمت فلسفی یافت و قانون های کلیسا جمع آوری گردید و تمامی قلمرو کلیسا به رغم وجود شاهان و امیران مختلف دارای حقوق واحد کلیسایی گردید، و آداب کلیسایی نظام-مند شدند. جنگ های 200 ساله صلیبی(1095-1272) و غلبه بر مسلمان ها و تصرف بیت المقدس مربوط به همین دوره است.
تنش بین دوساخت کلیسایی و سکولار
در سال های 1300 تا 1500 واکنش شاهان اروپا به نفوذ و دخالت های کلیسا علنی می شود. شاهان به دفاع از منتقدان کلیسا بر می خیزند و آن دسته از کشیشانی را که به نقد کلیسا اقدام می کردند را تحت حمایت خود گرفتند. با اصلاحات و اعتراضات مارتین لوتر و کالوین غرب اروپا از زیر نفوذ کلیسای کاتولیک خارج می گردد. مارتین لوتر عقیده داشت «ایمان به تنهایی»برای عاقبت به خیر شدن کافیست. اما کلیسای کاتولیک معتقد بود که ایمان به تنهایی کفایت نمی کند و علاوه بر آن سنت های آبای کلیسا هم جزیی از دین هستند. به این ترتیب بود که یکپارچگی دینی اروپا از هم پاشید. انتقال قدرت از کلیسا به حکومت های عرفی مقبولیت وسیع یافت.
در این دوره طولانی در جغرافیای اروپا ما شاهد دو گونه قدرت هستیم. یکی قدرت شاهان و امیران که قدرت هایی پراکنده بودند، و دیگری قدرت متمرکز کلیسا که پاپ در راس آن بود. قدرت پاپ از طریق اعمال حقوق کلیسایی که در حکم قانون گذاری بود، و همراه با مشروعیت زدایی ها و یا مشروعیت بخشی هایی که می کرد، بر قدرت شاهان و امیران برتری داشت. منبع قانون، قضاوت و آموزش عمدتا کلیسا بود. امیران فئودال نیز به این قوانین و برتری قدرت کلیسا تمکین می کردند. درعین حال در قلمرو این شاهان و امیران عرف های فئودالی و فرامین شاهان نیز در امر قضا و هم در مسایل مبتلابه دولت کاربرد داشتند بدون آنکه در تعارض با احکام کلیسا قرار گیرند و بخواهند از آن پیشی جویند. به این ترتیب در بخش بزرگی از سده های میانه در اروپا شاهد دو نوع قدرت سیاسی هستیم. یکی قدرت امیران فئودال و شاهان متعدد و پراکنده و دیگری کلیسای کاتولیک -با قدرت یگانه متمرکز- که در حوزه حکومت شاهان و امیران پراکنده دارای کلیساهایی بود و به وسیله اسقف ها و کشیشان تحت نظرپاپ اداره می شدند وقوانین کلیسا را به اجرا می گذاشتند، و قدرت خود را به درون حوزه فرمانروایی شاهان به اجرا در می آوردند . جنبش پروتستانیسم صرف نظر از نیات لوتر، واکنش سیاسی شدید شاهان و امیران برای استقلال از کلیسا و اعمال حاکمیت مستقل دولت های خود بر قلمروشان هم بود. نتیجه سیاسی جنبش پروتستان آن شد که شاهان و کلیسا- پاپ – سهمشان را از یکدیگر جدا کردند. سهم دنیای نصیب شاهان شد و سهم خدا نصیب کلیسا گردید. البته پس از دهها سال جنگ و جدال های خونین.
کلیسای رم شرقی یا کلیسای بیزانسی نیز پس از انشقاقی که در 1054 پیش آمد راه مستقل خود را در پیش گرفت و دارای تئولوژی و تقسیمات خود گردید، که فعلا مورد بحث ما نیست.
ماهیت دوگانه قدرت- تمرکز قدرت کلیسا و پراکندگی قدرت حکومت های سکولار .
با فرو پاشی امپراتوری رم غربی، دوگونه قدرت سیاسی در سرزمین های اروپایی بوجود آمد. یکی عبارت بود دهها واحد سیاسی مبتنی بر اقتصاد فئودالی. در راس این واحدهای سیاسی امرا و اشرف قرار داشتند. در بعض از این نقاط در راس مجموعه ای از این امیرنشین های فئودال که القاب اشرافی داشتند، یک پادشاه که غسل تعمید مسیحی نیز شده بود قرار داشت. قدرت این پادشاهان مطلق نبود، و معمولا رابطه ای دوجانبه این پادشاهان را با امیران زیر هرم آن پادشاهی پیوند می داد. این پادشاهان نه مرزهای سیاسی مشخصی داشتند و نه سیستم مالیاتی متمرکزی و نه ارتشی که تماما حقوق بگیر دولت باشد. بنا بر این ویژگی ها حاکمیت این پادشاهان ضعیف بود. در این دولت ها اگرچه مردم غالبا مسیحی بودند و قوانین دینی هم از طرف کلیسا اعمال می شد، اما این دولت های فئودالی از نظر ماهیت اداری و شکل حکومتی-پادشاهی و امیر نشین فئودالی- سکولار بودند، و وظایف روحانی نداشتند. دولت های سکولار ضعیف و از جهت قانونگذاری زیر سلطه کلیسا بودند، اما برخلاف دولت های پراکنده فئودالی-شاهی،امیری- کلیسا قدرت یکپارچه کسب کرده بود. پاپ در راس کلیسا با حوزه های کلیسایی گسترده ای که همه پادشاهی ها و امیر نشین ها را تحت پوشش قرار می داد، قدرت معنوی و مادی خود را اعمال می کرد. شناخت این دو ساختار روحانی-کلیسایی- و سکولار در فهم چگونگی تحول قدرت در اروپا اهمیت دارد. کشاکش بین این دو قدرت- مادی و روحانی- به صورت آشکار و پنهان در طول هزار ساله سده های میانه اروپا وجود داشته است. با جنبش پروتستانیسم پادشاهان فرصتی بدست آوردند تا دولت های خود را از دخالت های کلیسا رها سازند. استقلال از کلیسا و امر و نهی های کلیسایی با روند تمرکز قدرت دولت های سکولار-پادشاهی عرفی- و گسترش بروکراسی و آغاز سرمایه داری درهم تنیده شد و منجر به حکومت های خودکامه ای گردید که توان انجام این اصلاحات را داشتند. در دوران نخستین این تحول، سلطنت های انگلستان، اسپانیا و فرانسه به چنین تمرکز قدرتی در اروپا دست یافتند. علاوه بر این دولت ها، به تدریج دولت های دیگر نیز مطابق با همین روند از ادغام امیر نشین ها و پادشاهی های دیگر شکل گرفتند و جا برای بقای واحدهای کوچک سیاسی فئودال تنگ تر شد. بطوری که یا باید به قدرت های برتر می پیوستند و یا جبرا در آنها ادغام می شدند. این جریان حرکت از تعدد واحد های سیاسی پراکنده و کم و بیش مستقل اما ضعیف به دولت هایی با تمرکز زیاد و دارای قدرت اعمال حاکمیت قوی چیزی است که موجب گردید، اروپایی که در سده شانزدهم متشکل از 500 واحد سیاسی مستقل بود، در دوران ما به (…..) کشورعضو شورای اروپا کاهش یافته است.
بنا بر این ما در اروپا در پانصد سال اخیر با تمرکز قدرت سیاسی و افزایش قدرت حاکمیت دولتی روبرو بوده ایم، و نه برعکس.
نگرش رنسانسی در راستای تقویت سکولار اندیشی
رنسانس یا نوزایی (1300-1600) یک دوره تحول فرهنگی و فکری در اروپاست. ماحصل رنسانس تجدید علاقه به فلسفه، دانش، ادبیات، معماری(دانش طراحی و بنا سازی) و مجسمه سازی است. جالب است که این تجدید توجه در ایتالیا مرکز قدرت کلیسا آغاز شد و طی چند سده به همه اروپا گسترش یافت. رنسانس بنیادهای تفکر سده های میانه ای را مورد بحث و انتقاد قرار داد. این جنبش منجر به آن گردید که درک کلیسای کاتولیک از مسیحیت و قدرت سیاسی به چالش گرفته شود. اندیشه ورزی و هنرورزی های دوره رنسانس در نهایت به جنبش پروتستانیسم(در سده 16)انجامید. اهمیت رنسانس در این است که ایده های باستانی در باره ارزشمندی و بزرگی انسان را دوباره مطرح و بارسازی کرد. در این دیدگاه انسان موجودی حسی با بدن هایی برهنه به همان گونه که هنرمندان یونانی و رمی خلق کرده بودند عرضه می شود. و خود مسیح هم دردید هنرمند دوره رنسانس به صورت انسانی عادی که بصورت برهنه به صلیب آویخته شده به نمایش در می آید. جنبه های مادی و احساسی جای تفسیرهای فرا مادی از انسان را می گیرد. در این دوره صنعت چاپ هم توسط گوتنبرگ(1396-1456)پا به عرصه گذاشت و کتاب داری و کتاب خوانی را از انحصار نخبگان کلیسایی خارج کرد. انجیل چاپ شد و در اختیار عموم قرار گرفت. تا آن زمان روحانیون معمولا فقط بخش های دلبخواه از انجیل را در مراسم دینی برای مردم موعظه کردند، و مردم از محتوای تمامی کتاب مقدس آگاهی اندکی داشتند. کتاب های علمی و فلسفی نیز در اختیار مردم بیشتری قرار گرفت. امکان مستقل پژوهش کردن و تعقل مستقل گسترش یافت. با تمام این احوال رنسانس یک جریان غیر دینی نبود. بسیاری از آثار هنری و معمار این دوره به سفارش و با قدرت مالی کلیسا عملی شد. اما در مجموع آثار این دوره در باورهای سنتی کلیسایی شکاف های بزرگی ایجاد کرد.
انسان باوری(هومانیسم/اصالت انسان) زمینه ساز خودآگاهی سکولار اندیشی.
یکی از راستاهای رنسانس انسان باوری بود. در همین راستا بود که کتاب خانه ها ایجاد گردید، به آموزش زبان یونانی اهمیت ویژه داده شد تا متن های باستانی خوانده و ترجمه شوند. انسان باوران به کار بر روی انجیل پرداختند و با نگاه انتقادی آن را مورد پژوهش قرار دادند. همین نگاه انتقادی هومانیست ها راه را برای جنبش پروتستان گشود. یک خداشناس(تئولوگ)انگلیسی به نام جان ویکلیف (1329-1384) اعلام کرد که روحانیت باید زیر قدرت سلطنت باشد و اموال کلیسا و کشیشانی که ثروت اندوخته بودند باید به دولت واگذار گردد و روحانیون به زندگی زاهدانه بپردازند. به عقیده او مرجع دینیِ هر مومن کتاب مقدس است و نه روحانیت و اصول لایتغیر و سلسله مراتب کلیسایی. ویکلیف انجیل را به انگلیسی ترجمه کرد، و الگویی شد برای لوتر. هومانیسم و سکولار اندیشی ویکلیف بی پاسخ نماند . پاپ حکم به الحاد او داد. شورای عالی کلیسا پس از مرگ او نظرات او را کفر آمیز و دستور به آتش زدن آثار او داد . استخوان او نیز از گور بدر آورده شد و به شعله آتش سپرده شد. انسان باوری و سکولار اندیشی در دوره رنسانس راه را برای عبور از باورهای سخت جان دوران طولانی سده های میانه باز کردند.
3-دوره مدرن متقدم و برامد دولت مدرن.- از 1500 تا 1800 از جنبش اصلاح دین تا انقلاب فرانسه. ویژگی های این دوره از جمله: تحول در راستای تمرکز قدرت دولتی و بروکراسی, ایجاد ارتش های ثابت(برآمد دولت های اصطلاحا مدرن در سده های 17و 18)، استعمارگری، گسترش بازرگانی جهانی، انقلاب علمی و عصر روشنگری.
در این دوره دولت ها مشخصه هایی کسب می کنند که به اعتبار آن وِیژگی ها به آنها دولت های مدرن می گویند. در این دولت ها که روند ایجادش در سده پانزدهم آغاز می شود، دیکتاتوری هایی موفق می شوند، اتوریته سیاسی خود را در قلمرو معین اعمال کنند. این دیکتاتوری های سلطنتی، برای تحکیم دولت، دست به ایجاد ارتش منظم و تعلیم یافته و حقوق بگیر می زنند. نظام مالیاتی نامنظم و پراکنده فئودالی را تبدیل به یک نظام متمرکز مالیاتی می کنند، قدرت هایی مانند کلیسا را که انحصار قانون گذاری را در دست داشتند، و قدرت امیران فئودالی که اخلال در تمرکز ایجاد می کردند را به زیر سلطه در می آورند یا از سر راه بر می دارند. تشریفات های هزینه بر فئودالی را بر می چینند و به جای آن یک بروکراسی متمرکز که بتواند حاکمیت دولت را در همه جا اعمال کند بوجود می آورند. با ایجاد مرزهای مشخص با دیگر دولت ها روابط دیپلماتیک ایجاد می گردد. راه را برای سرمایه داری و اقتصاد مرکانتالیسمی(اقتصادی که هدفش قدرتمند کردن دولت است از طریق افزایش سود بازرگانی) هموار می کنند. این عوامل دولت را بر ستون هایی استوار می کند که با دولت های مبتنی بر اقتصاد فئودالی و سنت های اقتدار فئودالی تفاوت دارد. دولت به این ترتیب از بنیادهای سده های میانه ای فاصله می گیرد, و به این جهت به آن مدرن می گویند.
4-دوره برآمد دولت های ملی از 1800 تا امروز، از انقلاب فرانسه به این سو. این دوره دوره شکل گیری دولت های ملی است. در شکل گیری این دولت ها ناسیونالیسم نقش مهمی بازی کرد. این دولت ها از تجزیه امپراتوری ها و یا بهم پیوستن گروه های نزدیک بهم از نظر فرهنگی و جدا شدن آنها از دولت های چند ملیتی بوجود آمدند. از ویژگی های این دوره می توان از قانون مدار کردن دولت، رشد بزرگ صنعتی و افزایش تولیدات، گسترش وسایل ارتباطی، گسترش مبادلات جهانی، افزایش طول زندگی ، تفاوت رشد بین شمال و جنوب، ایجاد سازمان های بین المللی و قوانین جهانشمول یاد کرد.