بررسی اندیشه فلسفی در ایران یک نیاز اساسی است. چرا ایران یونان نشد؟ چرا در ایران فکر فلسفه تنومند نشد؟ عوامل تاریخی و اجتماعی و فرهنگی و روانشناسانه و آنتروپولوژیکی و دینی، که مانع رشد فلسفه شدند، کدامند؟ ما نیازمند این پرسشگری هستیم. نظریه جواد طباطبایی انگشت بر انحطاط فکری و حاشیه نویسی می گذارد. نظریه آرامش دوستدار برآنست که فرهنگ دینی مانع فکر کردن است. من میگویم در ایران، ازخودبیگانگی و مسخ شدگی ناشی از اسلام، یک عامل تعیین کننده برای سقوط فکری بوده است. تاریخ ما و فرهنگ ما از این ازخودبیگانگی گنگ و بیمار شد. اسلام تجاوز بر سرزمین و روان بود.
دائره المعارف فلسفه آکسفورد صحبت از «فلسفه ایرانی» می کند و ریشه آن را به افکار باستانی هند و اروپایی و آئین زرتشت می رساند. بنا برهمین منبع دانشگاهی فلسفه زرتشتی وارد یهودیت شده و سپس در نظرات افلاطون منعکس می شود و البته در همین دوران است که مانی و مزدک نیز مطرح می شوند. تهاجم عرب بریدگی تراژیک بزرگی را بوجود می آورد. پس از یک دوران طولانی و در فضای اسلامی بمرور از دو مکتب، یکی مکتب اشراق و دیگری مکتب متعالیه، نام برده می شود و در این زمینه، از ابوعلی سینا که در 1037 میلادی می میرد، شهاب الدین یحیی سهروردی که در 1191 میلادی فوت می کند و ملاصدرا که متولد 1571 میلادی است، بعنوان نمایندگان این مکتب ها نام می برند. علیرغم این پدیده های فکری و عرفانی ، جامعه ما فاقد یک ادبیات برجسته فلسفی است، امری که ظهور مدرنیته را مسدود و یا کند و آسیب دار نمود. جای بررسی باز است، ولی به این نکته باید توجه داشت که دین اسلام عامل خمودگی و پس رفتن فکر فلسفی است. ساختار دینی تعبدی و جزمی است و هرگز با فلسفه خوانایی ندارد. دین به منشا خدای توانا و قادر و قهار میرسد، حال آنکه فلسفه در عرصه اندیشه و گردش افکار و حقیقت جوئی است. حال در جامعه ما در دوران معاصر برخی ایدئولوگهای نواندیش و نمایندگان ولایت فقیهی از محمد حسین طباطبایی و احمد فردید بعنوان فیلسوفان معاصر صحبت می کنند. آیا واقعن چنین است؟
محمد حسین طباطبایی که در 1360 خورشیدی درگذشت مفسر قرآن و فقیه است و بازگو کننده حکمت صدرایی است. مهمترین اثر او «تفسیر المیزان» است که بیشتر تفسیر قرآن است و در 20 جلد به زبان عربی است. این تفسیر در چارچوب قدسیت دینی مهار است و راه به فلسفه نمی برد. احمد فردید یک فیلسوف شفاهی است و بنابر گفته برخی به فلسفه هایدگر علاقه داشت و بسیار ضد مارکسیسم بود. او شاه را نماد «فره ایزدی» ارزیابی میکرد. در زمان حزب رستاخیز تلاش کرد تا نماینده مجلس شود و پس از انقلاب فردید خود را نامزد مجلس خبرگان نمود ولی رای نیاورد. او بطرز شدید ضد تکنولوژی بود و بطن اندیشه اش مخالف با سکولاریسم بود و دارای فکری آشفته و پریشان بود. در ذهن او تمدن غربی منشا نیهیلیسم است. رضا داوری اردکانی در باره احمد فردید میگوید:«ترجمههای او از کتب فلسفی غرب بینظیر، روان و گویا بود که نشان از تسلط او به مباحث داشت». او همچنین می گوید: «فردید با این دنیا خیلی سازگار نبود، او با دنیا احساس غربت میکرد چون احساس غربت نشان میدهد که فرد در پی یافتن و درک دیگری است.». احمد فردید سمبول پریشان گوئی و تمدن ستیزی بود و آشنایی او با فلسفه، از او فیلسوف نمی سازد. حال چرا چنین فردی در ذهنیت افراد زیادی رازآلود باقی می ماند؟ پریشانی و سردرگمی و فرصت طلبی بیمارگونه فردید نشانه ای از یک بیماری بزرگتر نیست؟ چگونه چنین شخصیتی در اذهان زنده باقی می ماند؟ در جامعه ما مفسر قرآن بعنوان فیلسوف معرفی می شود و فرد پریشان فکر بعنوان مرجع باقی می ماند. ازخودبیگانگی و مسخ روانی، مانع از تصفیه حساب فکری و صراحت و گسست فکری است. (جلال ایجادی 19/09/2017).
برگرفته از فیس بوک اقای ایجادی