برای اینکه بورژوازی ملی را تعریف کنیم نخست لازم است وجه انقلابی بورژوازی را از نظر تاریخی و از دریچه چشم مارکس را تعریف کنیم. بورژوازی دو کار توأمان انجام میدهد؛ یکی اینکه سیاست را از حوزه اقتصاد بیرون میبرد؛ یعنی با زور مقابله میکند و به این معنا آزادی اقتصادی را برای جامعه مدنی به ارمغان میآورد که درواقع همان رقابت است. برای نیروی کار هم به همین ترتیب آزادی را به ارمغان بیرون میآورد؛ چراکه نیروی کار از خصلت وابستگی به ابزار تولید بیرون میآید. تا پیش از ظهور سرمایه داری با نیروی کار به مثابه ابزار تولید برخورد میشد، اینگونه که صاحب ابزار تولید، صاحب نیروی کار هم بود. در ایران گاهی دولتهای مرکزی دهات و دهقانان را به همین شیوه میفروختند؛ با کشاورز!
برده و رعیت مانند ابزار تولید بود و فئودال و برده دار صاحب و مالکش. در کشورهایی مانند ایران، میزان این مالکیت به اندازه اروپا نبود، چون مبانی به اصطلاح اشتراکی و آزادی دهقانان به شکلی وجود داشت. آنچه به غلط در شیوه تولید آسیایی میگویند، یکی از مبانی آن همین بود، ولی این وابستگی درنهایت وجود داشت و دهقان وابسته به زمین بود، چون عامل تولید زمین بود.
نیروی کار و کارگر در دوران سرمایه داری به این ترتیب آزاد میشود و دیگر بورژوازی مالک او نیست، البته این آزادی به یک معنا که نقد مارکس است صوری است، زیرا کارگر از نظر معیشت وابسته به کار است و درنهایت بورژوا سلطه دارد. وقتی این امر از سازمان تولید میآید، یعنی از زیربنا اتفاق میافتد، بورژوا دیگر مالک کارگر نیست. این برای جامعه بشری انقلاب است و این انقلاب جامعه مدنی را از لحاظ زیربنایی شکل میدهد و انسان را از وجه تولید و زیربنایی آزاد میکند. این موضوع در روبنا هم منعکس میشود، البته نمیخواهیم بگوییم صرفاً به صورت دترمنیستی تبعیت میکند. در واقع یک نوع خاص انسان هم هست. شورشهای دهقانی صورت گرفته بود، برده ها به رهبری اسپارتاکوس میخواستند آزاد شوند، اما چون انقلاب در تولید رخ نداده بود، آزادی ممکن نبود، رهبر شورش خودش باز برده دار میشد. همانهایی که جنگیده بودند یا دهقانانی که علیه فئودالها جنگیده بودند، درنهایت یک نوع فئودالیسم را در نیروهای مولده سازمان میدادند، چراکه آنقدر مازاد اقتصادی تولید نمیکردند و بالاخره به زور متوسل میشدند. انقلابی جدید فقط میتوانست یک فئودال عادل شود! بنیان تولیدی جامعه اجازه نمیداد که آزادی رخ بدهد.
بورژوازی ازلحاظ تئوریک انقلابی بود و درعین حال این انقلابیگری با استثمار همراه بود. نباید نه انقلابی گری اش را فراموش کرد و نه استثمارگری اش را، اما در روبنا اینگونه میشود که کارگران میتوانند حزب تشکیل دهند. به قول هابرماس حوزه عمومی تشکیل میشود. سندیکاها میتوانند تشکیل شوند. اینها دستاوردها است و کارگران میتوانند چانه زنی کنند. البته تا زمانی که داخل نظام سرمایه داری باشیم تقابل چندان آنتاگونیستی نمی شود، ولی همیشه تضاد کار و سرمایه سر جای خودش هست. بورژوازی در رقابت به دنبال پیشرفت فنّاوری است و اساسش هم همان ارزش اضافه نسبی است. ارزش اضافه مطلق حدودی دارد و کارفرما از یک حدودی بیشتر نمیتواند کارگر را سر کار نگه دارند و استثمار بیرحمانه صورت بگیرد، حتی اگر خیلی سلطه و هژمونی سیاسی هم داشته باشد. به خصوص اینکه طبقه کارگر دستکم از طریق سندیکاهایش مانع جدی این امر بوده است. ساعت کار را هشت ساعت کرده و دولت رفاه تشکیل داده است. سرمایه داری نیز نمیتواند ازلحاظ درونی این بازتولید گسترده را انجام دهد، -با وجود کسر ارزش اضافی مطلق و هم در رقابت به خصوص رقابت خارجی- چون باید نوآوری داشته باشد و نوآوری هم با پیشرفته کردن ابزار تولید ممکن است. ارزش اضافی با خودکارسازی همراه میشود و این امر باعث میشود که تولید ازلحاظ زیربنایی به طرف خلاقیت و نوآوری برود، پس استقلال ها باید حفظ شود، چون در یک جامعه سرکوبگر نوآوری به وجود نمیآید.
جهش ممکن نیست
بورژوازی در اینکه خلاقیت را تقویت میکند نقش انقلابی و تاریخی بازی میکند. در این روند جامعه مدنی هم قوی میشود. این تعامل همان موضوعی است که گرامشی به آن برخورد میکند؛ چون بورژوازی با سرکوب نمیتواند ادامه دهد، مگر در صور عقب مانده اش. با این تعریف در یک کشور جهان سوم دچار پارادوکس میشویم؛ چون بورژوازی جهانی خصلت امپریالیستی پیدا میکند و همه آن کارهایی را که خودش برای تبدیل شدن به بورژوازی داشته است برای بورژوازی داخلی آن کشورها منع میکند؛ مانند برخوردش با مصدق و آلنده. به خصوص وقتی احساس کند ممکن است به طرف سوسیالیسم هم گرایش پیدا کنند که در زمان جنگ سرد این هراس هم زیاد بود و درواقع یک فوبیا بود.
بورژوازی جهانی با بورژوازی ملی میانه ای نداشت و این مانع میشد که در جوامع تحت سلطه تکامل تاریخی رخ دهد. مارکس در جلد دوم کتاب سرمایه میگوید من این کتاب را نوشتم که نشان دهم برای جامعه جهش ممکن نیست. این جمله دیباچه چاپ دوم است. دکتر سعید رهنما در کتاب تازه منتشرشده اش در ایران گفت وگویی را که مارکس با یکی از فعالان چپ آلمانی داشته نقل میکند. در آن جلسه رهبری مرکزی حزب که فردی به نام شپرد است، میگوید «مسئله این است که ما خودمان سر چند نفری را قطع کنیم یا اینکه سر خودمان است که قطع خواهد شد؟ در فرانسه کارگران به قدرت خواهند رسید و بنابراین ما نیز در آلمان اگر به قدرت دست یابیم، سیاستهایی را در پیش خواهیم گرفت که حکومت پرولتاریا را تضمین کند.» مارکس پاسخ میدهد «من همیشه با نظرهای آنی و زودگذر پرولتاریا مقابله کرده ام. ما به حزبی وفاداریم که با کمال خوشبختی هنوز نمیتواند به قدرت برسد. اگر قرار بود پرولتاریا قدرت را کسب کند سیاستهایی را که در پیش میگرفت خرده بورژوایی و نه مستقیماً پرولتاریایی بود. حزب ما تنها زمانی میتواند به قدرت برسد که شرایط اجازه دهد که نظرات خودش را به مرحله عمل درآورد».
این مقوله مارکس که مطرح میکند جهش ممکن نیست، خیلی وقت ها درک نشده است، چون خوشبینی خیلی بزرگی وجود داشته است. در زمان لنین خوشبینی این بود که حتماً به انقلابات کارگری اروپا می پیوندند، چون سوسیالیسم در این کشور ممکن نیست. بعد در دوران استالین این توهم پیش آمد که سوسیالیسم در این کشور ممکن است و بقیه کشورها برای حرکت باید از او تبعیت کنند. به این ترتیب به تدریج این نکته که بورژوازی ملی میتواند نقش انقلابی_تکاملی بازی کند، کاملاً دستکم ازلحاظ رشد وجه مغلوب شد. فقط در دوره مائو در چین با آن برخورد هوشمندانه و حمایتی کردند. درهرصورت تزهای اولیه کامینترن درست بود که میگفت امپریالیسم در کشورهایی که تحت سلطه اش قرار میگیرند، مستقیم یا غیرمستقیم فقط تولید را رشد میدهد و نه نیروهای مولده را و تنها اقتصاد جزیره ای را رشد میدهد؛ مانند وضعیت مسجدسلیمان در دوره کشف و استخراج نفت.
در این نوع سازمان اقتصادی، نیروهای مولده رشد نمیکنند، بورژوازی ملی هم باید با آن کار کند. از طرف دیگر این توهم که تنها سامانه برنامه ریزی متمرکز، سامانه پابرجا و پیش برنده سوسیالیسم است باعث میشود که بورژوازی ملی برای تکامل اجتماعی کاملاً جنبه مخلفات را پیدا کند و یک نقش مغلوب و گاه خیانتکار! نوسانات حزب توده از شهریور ۱۳۲۰ در برخورد با بورژوازی ملی نشان از نوسانات بزرگ در رابطه با این موضوع را دارد. برای نمونه موضوع طرح امتیاز دادن نفت شمال شوروی مهمتر از رشد نیروهای مولده در ایران بود. اینکه ایران و نیروی چپش چقدر میتوانست به آن اردوگاه کمک کند، مهمتر از رشد نیروهای مولده است. اگر از واژگان مائو استفاده کنیم تضاد بیرونی مهمتر از تضاد درونی اتفاق میافتد، درصورتیکه موضوعی که مارکس بر آن بسیار تأکید داشت، این بود که سرمایه یک رابطه اجتماعی است و سرمایه داری با صور ماقبل خودش تفاوت پیدا کرده است و جهش هم ممکن نیست.
راهکار رشد نیروهای مولده
اگر جهش ممکن نیست چه کسی نیروهای مولده را رشد میدهد؟ چه کسی میتواند سرمایه را به یک رابطه اجتماعی تبدیل کند؟ باید همان دو وجه انقلابی بورژوازی را در کشورهای توسعه یابنده و جهان سوم پیدا کنیم. اگر بورژوازی طبقه انقلابی بوده و جهش ممکن نیست، چه کسی میتواند این دو وجه انقلابی را به ثمر برساند؟ این دو توأمان است و نیرویی میتواند نیروهای مولده را رشد دهد که این دو را داشته باشد. نیروی مولدهای که در سازمان کارش و دستکم در سازمان تولیدش خلاقیت وجود نداشته باشد و زور وجود داشته باشد، نمیتواند نیروهای مولده را رشد دهد؛ حتی اگر دیکتاتوری پرولتاریا باشد. زور اگر به اقتصاد برگردد، نمیتواند حامل و موجب رشد نیروهای مولده شود. حتی اگر اسمش سوسیالیسم دولتی پرولتاریا باشد، نمیتواند و تجربه اردوگاه شوروی این را کاملاً ثابت کرده است.
اینها تجربه بشر است و با دستگاه مارکس هم کاملاً همخوانی دارد، برای اینکه او اینها را عمیق و دیالکتیکی دیده است. ما باید دنبال طبقه ای بگردیم که این دو وجه را به ثمر برساند؛ نیروهای مولده را رشد دهد و سرمایه را به رابطه اجتماعی فرابرنده تبدیل کند؛ بدون اینکه ما بخواهیم آستانبوس آن شویم. وقتی قبول کردیم جهش ممکن نیست، ولی توسط نیروهایی مطرح اصرار بر جهش باشد، آن جریان تبدیل میشود به سوسیالیسم تخیلی! البته به سوسیالیسم تخیلی هم باید احترام گذاشت، ولی آنها حامل تکامل اجتماعی و معرفت این تکامل نیستند.
اگر جهش ممکن نیست، آن نیرویی که این وظیفه را میتواند بر عهده بگیرد کیست؟ پاسخ اینجا در تاریخ است. آنکه این تاریخ را میسازد بورژوا است! این امر خیلی روشن است، چون نمیتوان یک سازمان تولید نهاد جدید را جایگزین کرد، به همان دلیل که پیش از این گفتیم که جهش ممکن نیست. مارکس در ادامه همان صحبتش در دیباچه میگوید، این علم اقتصاد سیاسی است و زمانی میتوانیم علم جدیدی جایگزین آن کنیم که آن علم از دل مبارزه طبقاتی بیرون بیاید، همان حرفی که به فعال آلمانی میزند. امروزه ثابت شده است که ما الآن آن علم رشد نیروهای مولده در صور غیر از سرمایه داری را نداریم و این هم موضوع بسیار مهمی است.
الآن در ایران بحث بر سر این است که بورژوازی ملی وجود و تعین مادی دارد و میتوانیم آن را به دو بخش تفکیک کنیم؛ نخست بخش دولتی و دوم بخش خصوصی. بخش دولتی به توسعه اعتقاد دارد و متولی آن است، چون در بخشهای بزرگ صنعتی بخش خصوصی قدرتمندی وجود ندارد. یا سرمایه ندارد یا نمیتواند ریسک کند یا اگر بخواهند از سرمایه خارجی هم استفاده بکند، بخش خصوصی نمیتواند این کار را بکند، مگر اینکه دولت از آن پشتیبانی کند و البته بخش خصوصی در کنار دولت یا در شراکت با آن میتواند در پروژه های بزرگ حضور باشد. اما از همه مهمتر این است که برخی مخالفین تخیلی و چپهای سیاست زده در هر دو نحله سکولار و مذهبی مطرح میکنند که بخش خصوصی کیست؟ اعوان و انصار سپاه و حکومتی هاست! خوب باشد، مگر صورت وضعیت و راهبرد برای تکامل و توسعه فرق دارد؟ نگاه کوتاهی به دوره شاه و نقش بورژوازی ملی داخلی بیندازیم.
در دوره شاه هنوز لایه هایی از بورژوازی ملی دوره مصدق وجود دارد که به بورژوازی داخلی تبدیل میشود و اقتصاد سیاسی را از دست میدهد و با حاکمیت کاری ندارد. نهایت کارش این است که اتاق بازرگانی را شکل دهد یا اتحادیه کارفرمایی خودش را راه اندازی میکند. در جمهوری اسلامی این بخش خصوصی اگر مولد باشد، مهم نیست که به عناصر حاکمیتی وصل باشد. مهم داشتن آن خصلت ها وحفظ آن است، ولی اگر دولت بخواهد با سیاست مهاجم خارجی کشور را به سمت تحریم ببرد یا سیاستها به سمت منافع بخش بورژوازی رانتخوار و واردات محور پیش برود، بورژوازی ملی مولد نابود میشود. در اینجا باید بحث را به شرایط عینی برد.
در ایران با مجموعه حاکمیتی مواجه هستیم که بورژوازی ملی و بخش خصوصی با شهرک های صنعتی اش تبدیل به گورستان ماشین آلات شده است. ۹۵ درصد کارخانه های شهرک های صنعتی خوابیده است و فقط شرکتهای تولیدی دارویی هستند که با چهل تا پنجاه درصد ظرفیتشان کار میکنند. یکی از دلایل این امر تحریم است و دیگری سیاستهای خود دولت. اگر این بحث وابستگی های سیاسی بورژوازی ملی به حاکمیت قوی بود که الآن در هژمونی طبقاتی دست پایین را را نداشت.
راهکار تکامل؛ تقویت بورژوازی ملی
برای تکامل اجتماعی ایران مجبوریم بورژوازی ملی مولد را با تمام خصائلش تقویت و حمایت کنیم. در اینجا باز میتوانیم به سخن لنین در دو تاکتیک مراجعه کنیم: انقلاب بورژوایی در روسیه برای طبقه کارگر بسی مفیدتر است تا برای خود بورژوازی. در این حرف دیالکتیک هوشمندانه ای وجود دارد. در ابتدای شکل گیری اتحاد شوروی، جامعه ساده و عقب مانده ای بودکه به طرف صنعتی شدن پیش میرفت، اما با نیروی دولت. این را فراموش نباید کنیم که اقتصاد دولتی، قاعده سوسیالیسم نیست، چون نه دموکراتیک بود نه رشد نیروهای مولده را در درازمدت ممکن کرده بود، پس اقتصاد سوسیالیستی نبوده است. حرف مارکس این است که باید از دل انقلاب سوسیالیستی، قوانین آن را کشف کنید، اما این تفکر وجود داشت که برنامه ریزی متمرکز همان سوسیالیسم است. درشوروی با برنامه ریزی متمرکز کار توسعه صنعتی را انجام میدادند، ولی در رقابت با جهان سرمایه داری موفق نشدند.
هم اکنون در ایران در مقطعی هستیم که هنوز انقلاب بورژوایی برای ما، برای طبقه کارگر و نیز تکامل اجتماعی بسی مفیدتر است تا برای طبقه بورژوایی. پس ما به این تحول نیاز داریم. وقتی این ضرورت تاریخی را درک کردیم و در جهت آن حرکت کردیم، طبقه کارگر و سایر اقشار پیشرو، هژمونی به دست میآورند. پس ما همان شرایطی را داریم که لنین میگوید. اگر ما این ضرورت تاریخی را درک کردیم و در مسیر آن حرکت کردیم، باید زبدگی اش را به دست بیاوریم، چون همان بورژوازی با تزار ساخته بود؛ مانند خصلتهایی که برای بورژوازی ملی و مولد ایران میگویند.
بورژوازی روس ترسو بود، با تزار ساخته بود و به زحمت حاضر بود که حتی دموکراتیزم اصلاحات ارضی را عملی کند. لنین چون اینها را میدید، نمیگفت پس من انقلاب بورژوایی دموکراتیک را میگذارم کنار، بلکه میگفت باید یک ضرورت تاریخی را ترویج کنم تا به اینترتیب در جامعه هژمونی به دست بیاوریم. گرامشی نیز این نظریه را بسط میدهد. وی میگوید ابتدا باید هژمونی فکری به دست بیاورید. هژمونی فکری را با چه ابزاری به دست میآورید؟ با درک ضرورت تاریخی. بعد از این باید مانورهای سیاسی داد، یک روز باید در انتخابات مجلس شرکت کرد و یک روز باید تحریم کرد. روز دیگر باید از اصلاحات ارضی استلوپینی دفاع کرد. استلوپین جنایتکار بود، حتی مانند علی امینی و امثال او هم نبود، ارسنجانی هم نبود. جنایتکار بود و لنین از اصلاحات ارضی که او اعلام کرد دفاع کرد. از آنسو منشویک ها به او حمله کردند که تو از تزاریسم دفاع میکنی! لنین گفت این کار باید صورت بگیرد و اگر صورت بگیرد ما ازلحاظ اجتماعی یک درجه جلو میرویم. اگر هم انجام نگیرد ما قدرتمند میشویم و هژمونی به دست میآوریم، بنابراین من که نمیتوانم بگویم نکن!
باید به جای ادبیاتی که به صورت سطحی و پولمیکی بعد از شکل گیری اردوگاه شوروی، به خصوص در زمان استالین رایج شده بود، این شیوه را بیاموزیم. آنچه در برنامه های لنین غلط از آب درآمد برنامه ریزی متمرکز بود که آن موقع خیلی هم دراین باره نقد و بحث شد.
ما سه هژمونی داریم؛ هژمونی اقتصادی، هژمونی فکری و هژمونی سیاسی. این سه هژمونی در ایران از هم جداست. هژمونی فکری دست هیچکس نیست، ولی جامعه مدنی دست طبقه متوسط است. شرایط فکری ملغمه ای از افکار سطحی است و دولت ملغمه ای سطحی از اینهاست. اصلاح طلبان و اپوزیسیون هم همینجور، پس باید روش شناسی را تصحیح کنیم و همه نیروها باید این کار را بکنند.
هژمونی اقتصادی در دست رانتخوارها است و نیز هژمونی سیاسی. بعد از آمدن احمدی نژاد این دو با هم پیوند خوردند. پیش از آن این پیوند محکم را نداشتند. البته میتوانیم بگوییم در دوره روحانی هژمونی سیاسی دوباره تقسیم شده است و تاحدی به سمت اصلاح طلبان جلو آمده است، ولی لوله تفنگ شبه دولتی ها هم قوی است، به خصوص شرایط پیرامونی ایران این دولت پنهان را قوی میکند.
دولت آمریکا برخلاف آنچه در رادیو و تلویزیون میگویند با نگهداشتن موضوع جنگ، همان کاری را که توانست بر سر رژیم شوروی بیاورد و آن را از پا بیندازد، با ایران دارد میکند. دخالت بزرگ آمریکا در امور ایران این است که با نگهداشتن جنگ سعی میکند نیروهای افراطی را به گونهای سامان دهد که تکامل اجتماعی در ایران ممکن نشود. الآن ضعف عمده ما در رایطه با آمریکا نداشتن قدرت اقتصادی است؛ قدرتی مانند قدرت اقتصادی چین. آمریکا با چین چه کار میتواند بکند؟ وقتی نیروهای مولده یک اقتصاد رشد میکنند، امریکا چه کار میتواند بکند؟ اما وقتی نیروهای مولده شوروی رشد نمیکرد، توانست آن را پایین بکشد. چون شوروی مازاد اقتصادی لازم را برای تقابل نظامی و سیاسی نداشت، نمیتوانست به جنگ سرد ادامه دهد، حتی به تدریج برای تأمین غذا هم مشکل پیدا کرده بود. اقتصاد چین اینگونه نیست. میتواند از همه جهان بخرد و بفروشد، مگر اینکه تضادهای درونی از پای بیندازدش، تضادهای بیرونی این کشور را از پا نمیاندازد.
مشکل ایران در روابط بین المللی اش، منازعه جویی است و صلح و تعامل با جهان رگ حیات اقتصادی_اجتماعی ایران است. باید در این جهت گیری نیروهای عینی را تجزیه و تحلیل کنیم و بدانیم بورژوازی مولد کوچک و متوسط ما ملی است یا دستکم داخلی است؛ یعنی همان خصلت دوران شاه را دارد، البته آن زمان بورژوازی بزرگ بود و توانست بانک هم ایجاد کند. افرادی مانند خیامی ها به نسبت زمان خودشان رشد نیروهای مولده بیشتری داشتند. ماشین پیکان در آن زمان در آسیا و جهان برای ما باعث رشد نیروهای مولده بود و مدیر و کارگر تربیت کرد. همه بچه های خوب و کاربلد جنبش کارگری ما در آن دوره بار آمدند.
نقش پارادوکسیکال دولت
دولت نقش پارادوکسیکال دارد و این هم از لحاظ اقتصادی معنا دارد و هم از لحاظ اجتماعی. برای اینکه بورژوازی در کشورهایی مانند کشور ما هم به دلایل درونی و هم به دلایل بیرونی دارای انباشت سرمایه از طریق تولید و کسب ارزش اضافی نیست. به خصوص که انباشت سرمایه اش از بهره مالکانه است و نه از تولیدی که در دست دولت است، پس خودبه خود دولت در ایران نقش بزرگی بازی میکند. دولت بهره مالکانه نفت را میگیرد و این بهره باید در خدمت رشد نیروهای مولده قرار بگیرد. موقعی که بتواند خلاقیت را افزایش دهد و بازتولید گسترده بکند.
آمار مشخصی برای استان تهران وجود دارد که این استان صنعتی ترین استان کشور است و در سال ۱٣٨۵، ٣۲۵ هزار نفر شاغل در بخش صنعت داشته است. این رقم در سال ۱٣۹۲، به ۲٣۰ هزار نفر رسیده است. در این میان چه کسانی نابود شده اند؟ صنایع زیر ۵۰ نفر متوسط و کوچک. بیشتر از صدهزار نفر شغلشان را از دست داده اند، پس رشد نیروهای مولده و بازتولید گسترده صورت نمیگیرد. دولت پول نفت را در سامانه ای وارد می کند که نمیتواند با خارج رقابت کند، قاچاق را زیاد میکند. خود بورژوازی دولتی در قاچاق دست دارد، بنابراین بورژوازی کوچک و متوسط که ملی است نابود میشود، طبقه کارگر نابود میشود. اینکه بگوییم بورژوازی ملی در عصر جهانی شدن معنا ندارد، باعث میشود به اتوپیسم محض دچار شویم.
آیا با نفی بورژوازی ملی قاچاق از بین میرود؟ شرایط نسبت به زمان لنین چه تفاوتی کرده است که سرمایه جهانی آماده است تولید کالا را به ما بسپرد؟ قانون سرمایه جهانی شدن است و این اتفاق که پیشبینی میشد و گمان برده میشد که قرن بیستم آخر کار سرمایه داری است، اشتباه بود. تازه متوجه شدیم که اول راه بودیم. شرایط عوض نشده است و سرمایه جهانی تر شده است. این سرمایه جهانی به یک معنا باز همان نقش را دارد و به یک معنا ندارد. به یک معنا میخواهد تولید را رشد بدهد و جوامعی مثل ما از یک حدی بیشتر استقلال پیدا نکند، اما چون سرمایه جهانی شده است به رشد نیروهای مولده هم منتهی شده است؛ مانند چین و ویتنام و هند و برزیل. به قول مارکس قانون رشد نامتوازن، ولی مرکب. این هم یک قانون است.
مارکس در جلد سوم سرمایه این مطلب را میگوید. او مرکب بودن را هم گفته بود، ولی رشد نامتوازن جزء قوانین اصلی مارکس بود، به خصوص در دوران امپریالیسم. باید شرایط عینی را با دقت رصد کرد و این با یک کار جمعی ممکن است.
به اینجا که میرسیم باید شرایط عینی را برای آرایش طبقاتی و مشخص کردن متحدین و موتلفین روشن کنیم، چون سطح بازی جوامع بالا آمده است. در آن زمان فمینیسم، موضوع ملی و رفاه اجتماعی به این معنا مطرح نبود. هشت ساعت کار جزء آرزوها بود. الآن هیچ دولتی نیست که به آن ساعت کار پایبند نباشد، حتی دولت رانتیر. پس آرایش نیروها بسیار پیچیده تر است و بازی ساده ای نیست. دولت در ایران رانتیر است. جناح رانت جو با شعار یارانه جلو میآید. در این شرایط چگونه باید عدالت را تعریف کنیم که ضدعدالت نشویم؟ اینجاست که کار خیلی پیچیده میشود. اگر همین الآن بگویید از بورژوازی ملی و مولد دفاع میکنیم، رانت خوارها خواهند گفت که آنها از بورژوازی خونخوار دفاع میکنند. پس بازی خیلی پیچیده تر از این حرفهاست. معادله یک مجهولی نیست. هژمونی های فکری مخلوطی در بالا و پایین به وجود آمده است.
پس این نکته مهم وجود دارد که رشد بورژوازی مولد برای طبقه کارگر و سایر اقشار اجتماعی بسی مفیدتر است تا برای خود بورژوازی، آنهم در جهانی که اگر این رشد نیروهای مولده صورت نگیرد، طبقه بورژوازی داخلی نداشته باشیم، خلاقیت نداشته باشیم، اقتصادمان نابود میشود و بیکاری گسترده به وجود میآید، آزادی ها شکل نمیگیرد و جامعه مدنی قوی نمیشود. اینها موانعی است که نمیتوانیم از آنها جهش کنیم، نه ازلحاظ اقتصادی و نه ازلحاظ جهانی. تنها کشورهایی که توانسته اند برای پیشبرد اقتصاد یک ترکیب پیچیده و سنجیده ای را بین نقش دولت و بازار برقرار کنند، موفق به رسیدن به توسعه شده اند.
نقش دولت یکی این است که در جاهایی که بورژوازی ملی انباشت سرمایه ندارد، بتواند زمینه را آماده کند و بداند از قسمتی که وارد آن شده است، کی خارج شود. این جزو ایده های اصلی است که اگر بماند حتماً ناکارآمدی و رشدنکردن نیروهای مولده را موجب میشود. دوم اینکه بتواند مقوله عدالت را ساماندهی کند که بورژوازی قطعاً دنبال آن نخواهد بود. دولت نباید رفاه اجتماعی را با بیکاری توأم بکند. واژگانی اخیراً خیلی رایج تر از گذشته شده؛ welfare و workfare که میشود رفاه پروری و کارپروری. بحثی که درگیر شده است بحث کارپروری است. مثلاً کارورزی که عنوان میشود و در کشورهای اروپایی هم رایج شده است، کارپروری است. میگویند دولت نباید صرفاً دولت رفاه باشد، دولت کارپرور هم باید باشد. در برنامه ششم دولت با یک اقتباس سطحی که با هیچ چیز دیگری همخوانی ندارد، یکمرتبه به این نتیجه میرسد که باید کارپروری بکنند. همین روشی که موفق هم نیست، چون نهادها ناقص است، ولی چین این را خیلی خوب به کار گرفته است. سامانه کارپروری میگوید من موظف نیستم، فقط رفاه بدهم، باید شما را برای کار آماده کنم. چپ سنتی مدام به دولت رفاه رجوع میکند. آن زمانی که دولت رفاه بود میگفتند فریب طبقه کارگر است. الآن میگویند باید دولت رفاه داشته باشیم! ترامپ چون با رفاه پروری مقابله کرد و به دنبال کارپروری بود، البته شعاری برنده شد و همان طبقه کارگر او را برنده کرد. گاهی شعاری برخورد میشود، مانند وقتیکه شعار عدالت میدهند و به حداقل دستمزد توجه یکجانبه میکنند. وقتی بیکاری باشد حداقل دستمزد هم نمیتواند زیاد باشد. وقتی بیکاری وجود دارد، قوای ذخیره کار زیاد است و حداقل دستمزد را میتوانند پایین نگه دارند. باید با در نظر گرفتن آن اصل تلفیقی بین رفاه پروری و کارپروری انجام شود. اصلی است که هیچ نیروی رادیکال و چپی نباید از آن غفلت کند که لنین با جرئت آن زمان میگوید.
در پایان این بحث اشاراتی گذارا می کنیم بر حضور و موجودیت بورژوازی ملی در اقتصاد ایران که عمدتاً در بخش صنایع کوچک و متوسط موجود است و نیز در بخشی از دولت هم میتواند موجود باشد.
پرورش دام و طیور، بخشی از حمل و نقل، صنایع ساختمانی که ۴۰۰ صنعت به آن وابسته است؛ مانند صنایع کان غیرفلزی وصنایع تبدیلی پتروشیمی و کشاورزی یا ذوب آهن و نظایر آن جزء بورژوازی ملی است. آنانی که فولاد تولید میکنند از یک بابت جزو بورژوازی داخلی_ملی است؛ یعنی آن کارخانه و تشکیلات آن بورژوازی داخلی است. مانند صنعت خودرو که در نهایت صنعتی داخلی است، صنایع غذایی هم کاملا ملی است ولی تحت سیطره بورژوازی رانتی قرار گرفته است که متأسفانه بنابر تعریف گوندر فرانک تبدیل شده است به لمپن بورژوازی.
حمید آصفی – تهران
شنبه ۴ شهريور ۱٣۹۶ – ۲۶ اوت ۲۰۱۷
برگرفته از: اخبار روز