از دیرباز مسحور ایدههای مبتکرانۀ نیچه بودهام
اشتیاق من به مطالعۀ آثار نیچه سابقهای طولانی دارد، از دیرباز مسحور ایدههای مبتکرانۀ او بودهام. مفاهیمی چون نیهیلیسم که مطابق آن تمامی ارزشهای متعالی بیاعتبار میشوند و فرض وجود هرگونه غایتی منتفی است و برای پرسش «چرا؟» هیچ پاسخی در کار نیست.
نیچه جهان افلاطونی را واژگون می کند زیرا به باور او هیچ مفهوم قائم به ذاتی وجود ندارد که بتوان آن را الهی یا تجسم اخلاقیات دانست و چون دنیای متعالی بهزعم وی فاقد هرگونه معناست، پس حقیقت دیانت و فلسفه نیز که بر شالودۀ ارزشهای این دنیا بنا شدهاند نیز خواهناخواه از درجۀ اعتبار ساقط میشوند. بدینترتیب عدم معنا متناظر است با مرگ خدا.
شخصیت نیچه نیز برایم خالی از وجوه حیرتانگیز نبود؛ سرسپردگیاش به واگنر و بعد پشت کردنش به این جذبۀ مقاومتناپذیر، که خودش آن را «بیماری واگنر» میخواند و خلاصی از این بیماری را با عبارت «از خود فراگذشتن» توصیف میکند.
نگاه تمجیدآمیز نیچه به فرهنگ فرانسه و نفی فرهنگ آلمان
ویژگی تأملبرانگیز دیگر، نگاه تمجیدآمیز نیچه به فرهنگ فرانسه و نفی فرهنگ آلمان است. او برتری فرهنگ فرانسه در اروپا را یکی، در اعتبار ذوق در این سرزمین میداند؛ دوم، در ارجمندی فرهنگ مورالیستهای آن؛ و سوم، در بهبارنشستن سنتز موفقی از شمال و جنوب که فرانسویان را قادر به درک مسائلی میسازد که دیگر اروپاییان از فهم آنها عاجزند.
ولی در تفکر نیچه مفهومی وجود دارد که همواره برایم سرشار از ابهام بوده است: مفهوم «بازگشت ابدی، همان». البته من به دلیل مطالعاتم در هندشناسی و آشناییام با مفهوم «ادوار کیهانی» با ایده بازگشت ابدی بیگانه نبودم ولی مفهوم بازگشت ابدی در تفکر هندی از قانون کارما تبعیت میکند و مطابق با این قانون سرنوشت انسان در زندگی بعدی تعیین میشود. دوریان آستر در این باره میگوید «باید از خود بپرسیم چرا نیچه به چنین تفکر غریبی متوسل میشود که به موجب آن هر چیز و هر لحظه عیناً و بیهیچ تغییری بارها و بارها تا بینهایت بازمیگردد.
نه آغازی هست نه پایانی نه پیشرفتی
نیچه نخست هرگونه غایتشناسی را باقطعیت رد میکند. نه آغازی هست نه پایانی نه پیشرفتی. بدون غایت نه روحی در تاریخ هست، نه خلقتی و نه پایانی برای دنیا. مراد او در اینجا نوعی ابدیت ایندنیایی است که هیچ اتکایی به ماوراءالطبیعه ندارد. ابدیت اینجهانی نیز ناگریز تکراری دائمی است که صورت دوار دارد نه صورت خطی تیری که از چلۀ کمان رها میشود.»
مفهوم «بازگشت ابدی» برای من طنین آشنای سخنان شاعر و اندیشمند دیگری را دارد که با افکار اندیشمند آلمانی بیشباهت نیست: عمر خیام. خیام مفهوم بازگشت ابدی را هفت قرن پیش از نیچه، از زاویهای دیگر طرح میکند که به عقیدۀ من معقولتر است. او بازگشت مدام حوادث و وضعیتهای مشابه را با ضرباهنگ جنونآمیز استمرار نهیب میزند. این دو متفکر در وارونهساختن دنیای افلاطونی و انکار هرگونه حقیقت متعالی و ردّ هرگونه غایتشناسی نیز وجه اشتراک دارند.
درک تفکر خیام، به رغم سادگی گمراهکنندۀ آن، سخت دشوار است
درک تفکر خیام، به رغم سادگی گمراهکنندۀ آن، سخت دشوار است. به ماسۀ نرم می ماند که از میان انگشتان فرو می ریزد. هرچه در نگهداشتنش بیشتر بکوشی، زیر ظاهر دیدگاهی که در نگاه اول و از قرائت سطحی و اولیۀ آن دریافت می شود، بیشتر از دستت فرو می لغزد. پیام او روشن است: این جهان نه آغازی دارد و نه پایانی. همهچیز گذراست. مرگ در هر لحظه و آن در کمین است و در سرشارترین آنات زندگی بیرحمانه از کمینگاه خود برون می جهد. همهچیز محکوم به فناست، حتی از شکوهمندترین کاخها که زمانی به آسمان فخر میفروختند چیزی باقی نمیماند مگر تلّی از خاک. غایت و آخرتی، فردوس و دوزخی، در کار نیست: «دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست/ فردوس دمی ز وقت آسوده ماست». جهان از حس و شعور و درک عاری است و هرکس در آن نقش اوهام خود را می بیند. بنیاد جهان بر پوچی و بیداد راست است:
ای چرخ همه خرابی از کینه توست بیدادگری شیوه دیرینه توست
وی خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر پربها که در سینه توست
حتی نامآورترین کسان رهسپار دیار عدماند و از این شب تاریک ره به روز نمیبرند، فسانهای میگویند و در خواب میشوند. نه رستاخیزی در کار است، نه بازگشت به اصل و مبدئی، نه امیدی که «پس از صدهزار سال از دل خاک چون سبزه» بردَمی. نیک و بد روزگار را به چرخ حوالهدادن خطاست که چرخِ لایعقل، در حل معمای وجود هزاران بار از ما عاجزتر است. جهان «خوابی و خیالی و فریبی و دمی» بیش نیست، «فانوس خیال» است که ما بر گِردش، «چون صوریم کاندر او حیرانیم»، به «لعبتکانی» میمانیم که دستی نامرئی روانۀ تماشاخانۀ جهانمان کرده باشد و بی درنگ به «صندوق عدم» بازمان گرداند. سرّی در کار نیست (اسرار ازل را نه تو دانی و نه من / وین حرف معما نه توخوانی و نه من) و چون پردۀ اسرار که در پس آن سرنوشت ما را رقم میزنند برافتد، جز نیستی چیزی نمی ماند (چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من)
رشتۀ جهان را از سر لاشعوری بافته اند؛ اگر نظام جهان در حد کمال است، چرا آن را تغییر دهیم و اگر ناقص است خطا از کیست: «گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود/ ور نیک نیامد این صور، عیب که راست؟» میان کفر و دین، و میان شک و یقین تنها نفسی راه است، نفسی که همراه با لحظه های فرّار در گذر است «از منزل کفر تا به دین یک نفس است/ از عالم شک تا به یقین یک نفس است» پس: «این یک نفس عزیز را خوش میدار/ چون حاصل عمر ما همین یک نفس است.» این نفس و این دم را پیش از آنکه بگذرد و بگریزد، باید دریافت، تا پیاله نشکسته باید نوشید، عشق را پیش از آنکه باد اجل جامۀ لطیف هستی را بردرد باید آزمود. جهان بسی پیشتر از ما بوده و بعدتر نیز همچنان خواهد بود: «زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل/ زین پس چو نباشیم همان خواهد بود»، کاش نه ظهوری در کار میبود، نه تحولی و نه هستیای؟
گر آمدنم به من بُدی نامدمی
ور نیز شدن به من بُدی ناشدمی
به زان نَبُدی که اندرین دیر خراب
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی
در جهانی چنین متغیر دریغا که همهچیز بر باد است. ما تنها یک دم مهلت داریم و این دم نیز خود جز هیچ نیست:
ای بیخبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نُه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است
خیام تنها شاعر-متفکر ایرانی است که نظام «افلاطونی» جهان را بهکلی زیرورو می کند
جهان بینی خیامی از وارونسازی کامل نظام هستیشناختی جهان حکایت دارد. خیام تنها شاعر-متفکر ایرانی است که نظام «افلاطونی» جهان را بهکلی زیرورو می کند. جابه جاسازی خیام نوعی بهتعلیق درآوردن «آن»ی است که از استمرار می گریزد، استمراری که تکرار و بازگشت ابدی پدیده های مشابه است. اما آنکه بی وقفه تکرار می شود و بازمی گردد، انسان نیست. خیام مدام تکرار می کند که ما دیگر هرگز بر صحنۀ تماشاخانۀ جهان بازنمی گردیم؛ «بازگشت ابدی همان» چنانکه نیچه میپندارد در اندیشۀ خیام جایی ندارد، بلکه حوادث مشابه در تکرار مدام و ابدیاند.
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بوده است
همچنانکه کوزۀ امروز، در گذشته انسانی چون من بوده است، من نیز روزی چون او خواهم شد، همانگونه که آن دیگری که مرا در دست گرفته بهنوبۀ خود کوزه ای در دست دیگری خواهد بود و این وضع ادامه می یابد؛ و در این تکرار مکرّر، که رشتۀ استمرار را می بافد، وقفه ای وجود ندارد. اگر چه موقعیتها بسته به این یا آن شخص، با یکدیگر تفاوت دارند، اما ضرباهنگ جنون آمیز این وضعیتهای مشابه بی هیچ تفاوتی و به یک سان تداوم می یابد.
خیام از نقطۀ صفر آغاز می کند: از منطقۀ خنثایی که در آنجا همۀ خاطره ها زدوده شده اند، همۀ عقایدِ پیشپنداشته، همۀ «ماتقدّم»های فلسفی، کنار رفته اند، نقطۀ پوچی نگاهی سرشار از حیرتی مدام. اما نگاهی نسبتاً سرد و یخزده، بسکه بصیرتی که از آن سرشار است بُرَنده و بی مهر است. این نگاه به نوعی بدبینی وجودی منتهی می شود که از سر یأس و نومیدی نیست، بلکه از بی اعتنایی فاخر کسی حکایت دارد که پشت سکه، یا روی دیگر امور را می بیند. یعنی نگاه کسی که، در جایی که دیگران صورتهای آرامشبخش و نشانه های آشنا می بینند، جز خلاء و پوچی نمی یابد. با پردهدری خیام فقر محتوا آشکار می شود، فقری چنان متراکم، و بهویژه چنان پربار از عدم و سرشار از غیبت، که بی معنایی، خود واضِع و موزِّعِ همۀ معناها می شود.
زمان حضور برای خیام نه از مقولۀ بازگشت به مبدأ و اصل است، نه مطابق طرحی الهی به سوی غایتی خاص بسط می یابد. بلکه «آنیّتی» است که از نمودها بهوجود آمده است، و به مکث هایی که در برهوت «عدم» همچون واحه های درنگ است، قطعهقطعه می شود. آنی که مانند گسستی میان دو واقعه بهناگاه ظهور می کند: گسستی میان آنچه بوده است و آنچه دیگر نیست، میان دست و دستۀ کوزه، میان «مگسی که پدید میآید و ناپدید می شود»، میان دم و بازدم. مهلت و فرصتی بهاندازۀ «گسست صاعقه آسا» میان آنچه پدیدار می شود و آنچه در واقعیت وجود ندارد، یعنی بهاندازۀ اجل.
جهان دو دروازه دارد: از دری بهدرون می آییم، و از در دیگر بهدر می شویم. انسان میان دو عدم گرفتار است. و این امر ناشی از نقصی است که در ذات چیزها، در بیهودگی ذاتی و ازلی جهان، مستقر است. میان این دو عدم، حُلّه هستی از رنج بافته شده است، اما رنجی چنان اساسی که بهنوعی پردۀ بنیاد وجود را تشکیل می دهد، چرا که وجود جز بازتولید نیست: «ناآمدگان اگر بدانند که ما/ از دهر چه میکشیم نایند هنوز».
همۀ ما به خاک بدل خواهیم شد و بقایای ما بهمنزلۀ کودی خواهد بود برای دگردیسی های دیگر. بدن ما آجری خواهد شد برای ساختن گورهای دیگر برای قربانیان دیگری که از پی می آیند، تلّ خاکی که در سینۀ خود چشم پرویز و کاسۀ سر کیقباد را نهان دارد. جهان گورگاهی ست عظیم، کارگاهی ست که در آن از خاکِ رفتگان قالبهای تازه می سازند. اما قالبهایی که بهطرزی خستگی ناپذیر بازتولید همان الگوها و همان وضعیتهای پیشیناند. از همینروست که خیام جهان را «کهنه رباط» و «صحرای عدم» می خواند. خیام بهضرب ایجازی کوبنده و با بصیرتی انعطاف ناپذیر همۀ توهمات متافیزیکی را که انسان در طی اعصار و قرون ساخته و پرداخته ویران می کند.
آگاهی خیامی نه چون مولانا عاطفی است، و نه چون حافظ هنرمندانه و پراحساس
آگاهی خیامی نه چون مولانا عاطفی است، و نه چون حافظ هنرمندانه و پراحساس. آگاهی خیام عمل ناب هشیاری است که گاه از طریق مستی شرابی بهبار میآید که بیداری را سیراب می کند و گاه از طریق تیغ برّندۀ نگاهی تجربه میشود که صاعقه وار از نمودها و پدیده ها سر بهدرمی آورد. این دم، همۀ استمرار را، با همۀ گذشتهای که در پی خود دارد، با همۀ آینده ای که نویدش را می دهد و با همۀ بار ازلی ای که بر دوش دارد، چنان در خود فشرده و متراکم می کند که ناگزیر از فرط فشردگی در یک نقطه-فضای فراموشی منفجر میشود. شاعر میگوید با باده هم نشین شو چرا که سراسر قلمرو سلطنت محمود به این یک دم نمی ارزد. نالۀ چنگ را بشنو که صوت داوود در آن است. به آنها که رفته اند و به آنها که آمده اند میندیش. خوش باش زیرا که مقصود همین است. مقصود بی مقصود کل هستی در این نقطۀ انفجاری بهطرزی معجزه آسا تقطیر می شود. نقطه ای که در آن گذشته و آینده، بهشت و دوزخ، در فراموشیای که شکلدهندۀ لحظۀ حضور است زائل و زدوده می شود، حضوری که انطباق دو وجه چیزهاست: وجه ظاهری و وجه واقعی.
معلوم نیست این دمی را که فرو می برم بتوانم بار دیگر برآورم (پر کن قدح باده که معلومم نیست / کاین دم که فرو برم، برآرم یا نه). دم، لحظه، لنگر درنگ من است در صحرای عدم.
از منظر عاطفی لحظه همچنین یک حالت روحی است، نوعی سرمستی است که شراب و شادی جنبۀ نمادین آن است. خیام با افزودن این عامل دریغ آمیز، از یکسو زوال شکنندۀ لحظه ای را آشکار می کند که جذابیت فریبنده اش آبستن امری تراژیک است و از سوی دیگر ما را به ابدیکردن این لحظه می خواند.
می گوید: بهیاد آر، بهیاد آر! که باده باید نوشید (بلبل به زبان پهلوی با گل زرد / فریاد همی زند که می باید خورد). این مستی مأمنی ست در برابر «وعدۀ فردای زاهد» و لذات بی معنای جهان، لحظه ای است معلق میان دیروز و فردا، لحظه ای که شاعر با سهطلاقگفتن عقل یا همان لاشعوری هستی، «دختر رز» را به زنی می گیرد. می، روح جام است. همان است که وجود فنایابنده را در «رستاخیز» لحظه «برمیانگیزاند».
چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقین ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا؟
از خاک در میکده جویید مرا
اما باده هشیار می کند وقتی با «دل بیدار» در پیوند است.. بقای من در آن دم است که جان باده از استمرار عمر بیرونم برد. با هر جرعه ای که از آن میِ رهایی می نوشم، جان دوباره می یابم. باده رستاخیز من است، نه رستاخیزی که بازگشت بهسوی خدا یا هر کلیت متافیزیک باشد، بلکه «رستاخیز»ی که در آن، همچنانکه پدیدارها پیدرپی و بیوقفه تکرار میشوند و در نمودها بازتاب مییابند.
شراب و شادی دو یار همراهند.
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
شادی، آن وفور سرشاری است که از لبریزی و سرریزی از می دست میدهد. لحظه و دمی که ساقی گوید: «یک جام دگر بگیر و من نتوانم» بسکه از سرشاریای که مرا از خود برون می کند، لبریزم. شادی «مذهب» من است، مرا از همۀ باورها، از کفر و از ایمان رها می کند، شادی، عریانی محض مرا در لحظهای که از سلطۀ زمان سربرمی آورم، آشکار می کند. از همینروست که این «دم طرب» سرانجام با حیات جاودانی برابر می شود، یعنی با ابدیتی که در لحظه بیداری بازمی یابیم.
شادی خیام، «مذهب» اوست. «رستاخیز» اوست در جهانی که نه گناه می شناسد و نه عقوبت. این شادی، شادی موجودِ استثناییِ سازشناپذیری ست که از هرگونه پیشداوری رهاست و با جسارتی کم نظیر جرأت می کند این آیین خاص خود را، به رغم توهمات معارضش، اعلان کند.
می خوردن و شاد بودن آئین من است
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟
گفتا دل خرّم تو کابین من است
منبع:خبرگزاری مهر