شعر تازهای از سیدعلی صالحی
او را دوباره در تَخار دیدهاند…
هی طالب الاَباطیل!
حریفِ بیهراس تو منم،
نه دختران شیرخوارهای
که به نکاحِ کفتار
نجس کردهاید.
تا ابد بترسید
احمدشاه نمرده است
این اوست که باز
از بلندیهای برف و برنو
به زیر میآید
تا گُماشتههای شغال
هرگز به قُلهٔ آسمان نرسند.
مونسِ مَرحبا،
مسعود،
نیمی شعر و نیمی فشنگ،
دریای بیدرنگ،
پنجشیرِ پروانه و گُلْعذار
گهوارهبانِ مردم بیمزار…
زودا
از تنگهٔ تَخار برخواهد خاست،
و کوه
در یونیفورم خونینِ او
راه خواهد افتاد.
به کابل بگو
ما
خویشاوندانِ خانهزادِ نور
هنوز هم
سیاهپوشِ همان سردارِ سپیدهدمایم،
هنوز هم
خورشیدخوانِ هزار و یکی ذرهایم،
پنج انگشتِ یک دست و
پنجشیرِ یک درهایم.
سید علی صالحی