صدمین سال انقلاب اکتبر روسیه مناسبتی بود تا آن طیف چپ ایرانی که خود را ” کمونیست” می نامند و از سوسیال دموکراسی با تلخی و طنز نام می برند وفاداری خود را به تئوری و عمل اکتبر اعلام کنند و برغم صد سال ناکامی “انقلاب سوسیالیستی” با غرور اعلام کنند “اکتبر پرچم ماست”.
اکتبر پرچم ماست به چه معناست؟ به این معناست که آن استراتژی تصرف انقلابی قدرت سیاسی و سلب قهر آمیز مالکیت از طبقه بورژوازی و استقرار سوسیالیسم در یک کشور عقب مانده و دهقانی درست بوده است. و معنای امروز آن در سیاست عملی چپ این باور است که “سوسیالیسم بدیل بلا واسطه جمهوری اسلامی است” .با چنین دفاعیه ای از انقلاب اکتبر و با این باور که بدیل بلاواسطه جمهوری اسلامی سوسیالیسم است پرسیدنی است این “چپ” از تجربه ناکامی های سوسیالیسم قرن بیستم چه چیز آموخته است؟ چه ویژگی بارزی شرایط و استعداد کشور ما را برای موفقیت یک انقلاب سوسیالیستی تضمین می کند که با همه نمونه های سوسیالیستی شکست خورده متفاوت است؟ اقتصاد پیشرفته تر؟ پرولتاریای متشکل با آگاهی طبقاتی عمیق تر؟ سازمان های کمونیستی ورزیده تر و فرهنگ اجتماعی غنی تر؟ جغرافیای سیاسی مساعدتر؟
بخش عمده ای از این چپ پس از فروپاشی شوروی در سطح نظری به نفی استالینیسم رسید ولی دامن لنینیسم را از الودگی های استالینیسم مبرا دانست. بخشی دیگری مانند سازمان راه کارگر با یک گام پیش تر ولی بی نقد لنینیسم با خوانشی دموکراتیک از “سوسیالیسم مارکسی” راه تجدید قوای چپ را در آموزش های مارکس جستجو کرد. از نظر راه کارگر سوسیالیسم مارکسی دموکراتیک است و علت اصلی انحراف و شکست جنبش کمونیستی قرن بیستم غفلت کردن از اموزش های مارکس بوده است. با این تعبیر پاسخ راه کارگر به سوال بالا این است که باور چپ به دموکراسی نقطه افتراق ما با جنبش کمونیستی و سوسیالیسم قرن بیستم است و این تائید کننده اعتبار درست پافشاری بر یک استراتژی سوسیالیستی در ایران بعد از جمهوری اسلامی است.
راه کارگر با طرح چنین تحلیلی ازعلل فروپاشی شوروی خود را با دو سوال چالش برانگیز روبرو کرد که هنوز پاسخ قانع کننده ای برای آنها بدست نداده است. اول این سوال که علت فراموش شدن اموزش های سوسیالیسم دموکراتیک مارکس در جنبش جهانی کمونیستی چه بوده؟ و دوم این که چگونه نظریه سوسیالیسم دموکراتیک خود را با ایده سوسیالیسم بمثابه التر ناتیو جمهوری اسلامی اشتی می دهد؟
نقد دموکراتیک از سوسیالیسم شوروی البته گامی به پیش بود اما چندان عمیق نبود که به رویکردی رادیکال و گسستی قطعی از نوع “سوسیالیسم اکتبری” بی انجامد و به طرح تازه یک استراتژی دموکراتیک معطوف به سوسیالیسم منتهی شود. طرح نقد دموکراتیک شکست سوسیالیسم قبل از هر چیز باید توضیح بدهد که چرا جنبش کمونیستی این حقیقت را در نیافت؟ چرا در تاریخ جنبش کمونیستی چنین جدایی میان سوسیالیسم و دموکراسی افتاد؟ چرا خوانش دموکراتیک از مارکس در مهمترین شاخه کمونیستی, بلشویکی انترناسیونالیسم سومی, مائوئیستی, و کاسترویستی, ووو بدست فراموشی سپرده شد؟ ایا متفکرین, تئوریسین ها و رهبران و دانش مندان این مکتب که همه خود را مارکسیستهای انقلابی می دانستند و می نامیدند قدرت فهم آموزش های دموکراتیک مارکس یا “سوسیایسم مارکسی” را نداشتند؟ این نوع استدلال ما را به نتایج و پاسخ های عجیب تری می رساند. با این استدلال ما باید یا به سطح دانش و فهم این رهبران و اندیش مندان نظریه سازان مارکسیست شک کنیم یا اندیشه های مارکس را چنان ثقیل و غامض فرض کنیم که فهم شان از دایره شعور این اندیشمندان بیرون بوده است. در این صورت با سطح کنونی دانش و اندوخته فکری چپ های کمونیست ایران چه شانسی برای فهم سوسیالیسم مارکسی وجود دارد که لازمه حیاتی تجدید قوای چپ باشد؟
از نقطه نظر متد تحلیلی ماتریالیستی هم چنین استدلالی به خطاست. زیرا این واکاوی به جای نظر داشتن بر علل عینی انحراف و گمراهی یک قرن تلاش سوسیالیستی به یک مقوله ذهنی در حوزه بدآموزی های تئوریک از “کتاب مرجع معلم اول” چنگ می اندازد. این توضیح مطلقا قانع کننده نیست و بیشتر تداعی کننده اعتقاد به مرجعیت نجات بخش کتاب های مقدس در جنبش های مذهبی است.
واقعیت این است که نظریه پردازان مارکسیست و مقدم بر همه خود لنین بخوبی با اندیشه های مارکس اشنا بودند و نوشته های آنها در باره دموکراسی مبین همین اشنایی و ورزیدگی آنهاست. مساله نه در سختی فهم مارکس است و نه در ناآشنایی لنینیستها, مساله اینجاست که مدل استراتژی بلشویکها, کمونیست ها و سوسیالیسم شوروی, براصل تقدم و الویت انقلاب و سوسیالیسم بر هر مفهوم و معنای دیگری استوار بوده است. نقطه عزیمت آنها این اصل بود که سوسیالیسم تنها بدیل بلاواسطه نظم موجود است و تحقق آن برغم همه دشواری ها ممکن است. آنها فعلیت یک نظام سوسیالیستی را در شرایط و زمینه اقتصادی و فرهنگی جوامع عقب مانده و دهقانی ممکن می دانستند وراه غلبه بر دشواری های اجرایی چنین طرحی را دربه حداکثر رساندن قدرت دولتی و و تعمیم وسیع آن به سراسر زندگی اجتماعی و به زیر کنترل آوردن همه مقاومت ها تحت نیروی اراده سیاسی و سازمانی حزب و دولت می دانستند. با چنین پروژه اراده گرایانه ای در زمینه ای از فقر اقتصادی و فرهنگی روشن است که جایی برای دموکراسی باقی نمی ماند؛ این سوسیالیسم نه فقط سازگاریی با دموکراسی ندارد بلکه نخستین شرط پیش روی آن, آنست که دموکراسی بعنوان نخستین مزاحم و شر اصلی از سر راه چنین نبرد سهمگینی پاک شود و حامیان آن بعنوان لیبرال یا بورژوازی منحط محو و بی اعتبار گردند.
این واقعیت اصلا تصادفی نبوده است که هیچ یک از این باصطلاح سوسیالیسم ها حتا در نیرومندترین و با ثبات ترین دوران حیات خود انعطافی برای دموکراتیزه کردن جامعه نشان ندادند. اندکی از آن انعطافی که سرمایه داری تاکنون از خود نشان داده است که بقول گرامشی “حتا تا شرکت دادن پرولتاریا در قدرت سیاسی پیش رفته است در این سوسیالیسم ها دیده نشده است. همه اقدامات اصلاح گرایانه توسط شخصیت های مانند دوبچک, ایمره نگی, چوئن لای و خروشچف بسرعت جمع شدند. تنها نمونه استثنایی که اراده ای قوی برای اشتی دادن سوسیالیسم با دموکراسی در شوروی به ظهور رسید گلاسنوست و پروسترویکای گورباچف بود که به فروپاشی کامل سوسیالیسم منجر شد.
“نکته اساسی اینجاست که این حکم که سوسیالیسم با دموکراسی همساز و هماهنگ است در همه شرایط صدق نمی کند. و بیش از همه در کادر مدل اکتبر نمی گنجد. به عبارت دیگر نمی توان از یک سو معتقد بود که “سوسیالیسم الترناتیو بلاواسطه جمهوری اسلامی است” و از سوی دیگر از سوسیالیسم دموکراتیک سخن گفت. شعار سوسیالیسم بدیل بلاواسطه جمهوری اسلامی دقیقا قرینه طرح سوسیالیسم روسیه است. این فهم از استقرار سوسیالیسم در یک کشور مثل ایران با نظریه سوسیالیسم دموکراتیک نمی خواند. نظریه سوسیالیسم دموکراتیک بر تقدم دموکراسی استوار است, سوسیالیسم نه در محیط همبودی ها و کمون های دهقانی امکان روییدن دارد و نه در بستر مساعدی که دولتهای تمامیت خواه با حذف مالکیت خصوصی به آن اهتمام میورزند. این معادله باید وارونه گردد و الویت دموکراسی بر سوسیالیسم پذیرفته شود. معنای این تغییر در استراتزی پیش روی به سوی سوسیالیسم این است که سوسیالیسم را در چشم انداز توسعه دایمی و ژرف تر شدن فرایند دموکراسی ببینیم. موفقیت استراتزی سوسیالیستی مشروط به توسعه دائمی دموکراسی و گسترش حوزه های خودمدیریتی شهروندان است. اینجا دیگر اکتبر نمی تواند الهام دهنده باشد. الویت دموکراسی پیش فرض درک دیگری از استراتزی سوسیالیستی است. بی تردید این استراتزی مبین یک گسست ضروری انقلابی و ناگهانی از نظم سرمایه داری آن گونه که در لنینیسم و مدل انقلاب اکتبر تجلی داشت نیست. مدل اکتبر و انقلابات الهام گرفته از آن از بنیاد با تئوری شکل گیری مناسبات و ارزش های سوسیالیستی در درون سرمایه داری مخالف بودند. آن مدل در تمام وجوه خود بر اصل کسست و تفکیک استوار بود تفکیک طبقات, تفکیک مرزهای احزاب, تمرکز بر مبارزه بیرون سیستمی, پای ریزی حزب انقلابی, گسست و جدایی از نظم موجود.
اندیشه سوسیالیسم دموکراتیک که از دهه شصت میلادی و در نقد سوسیالیسم ضربتی و کماندویی شکل گرفت اولا سوسیالیسم را در یک چشم انداز بلند تاریخی و فرایند تدریجی تمدنی قرار می داد ثانیا به شکل گیری ارزشها و مناسبات سوسیالیستی در بطن نظام سرمایه داری باور داشت.
مثلا سمیر امین می گوید همانگونه که سرمایه داری تاریخ تکاملی پرتغییر از آغاز قرن شانزدهم تا به امروز دارد سوسیالیسم را هم “باید در یک افق تاریخی طولانی تصورکرد. یا متفکر مارکسیستی مانند رالف می لیبند در کتاب سوسیالیسم در عصر تردید می نویسد “سوسیالیسم نام آن مبارزه ای است که باید به دموکراسی تحقق بخشد.” سوسیالیسم که بدین گونه درک شده باشد بخشی از مبارزه برای عمیق تر ساختن و گسترش دموکراسی در تمام عرصه های زندگی است”. آندره گرز می گفت “آنجا که هدف های اجتماعی به جای هدف سود بنشیند ما با ارزش های سوسیالیستی سرو کار داریم”. نظام آموزش و بهداشت رایگان و یا همه سیاست هایی که محیط زیست را از قوانین ارزش سرمایه داری مصون می دارد در حوزه ارزش های سوسیالیستی قرار دارند. هلیل تکتین نیز در همین راستا استدلال می کند بخشی از سیاست گذاری هایی که هدف های اجتماعی را تعقیب می کنند و مناقع عمومی را در نظر دارند از دایره عملکرد قانون ارزش خارج هستند. به همین ترتیب تامین زندگی خانواده کارگران بیکار گسستی است در مفهوم نیروی کار بعنوان کالا و تعمیق اقتصادی مفهوم شهروند که تامین زندگی او بر رعایت قانون ارزش اولویت دارد. آنجا که زندگی اقتصادی و اجتماعی از حوزه قانون ارزش می گریزد ما با عناصر سوسیالیسم سرو کار داریم. نربرتو بابیو مارکسیست ایتالیایی در کتاب سوسیالیسم و دموکراسی می نویسد “دموکراسی نیروی ویران گر است و بسط دامنه دموکراسی ساختار های موجود را می شکند و مناسبات نوینی خلق می کند”. در چشم انداز های قابل رویت باید از سوسیالیسم بمثابه یک طرح ضربتی تصرف قدرت و سلب مالکیت فاصله گرفت. این شرط نخست هماهنگ کردن سوسیالیسم با دموکراسی و جدایی ناپذیر دانستن آنها از هم است. سوسیالیسم یک پروژه تاریخی و تدریجی دموکراتیزاسیون حیات اجتماعی است. تردیدی نیست که این یک فرایند خطی و ساده و بی فراز و فرود و بی مخاطره نیست. تاریخ سوسیال دموکراسی اهمیت این نکته و امکان لغزش های خطیر را گواهی می دهد. به همین علت سوسیالیسم دموکراتیک برای کم کردن و کنترل این لغزشها بیش از آنکه مانند طرح سوسیال دموکراتیک بر نهادهای دولتی تاکید کنند بر جنبش های اجتماعی, جامعه مدنی و فضاهای اقدام شهروندی تکیه می کنند, حتا گرایشات مهمی از آنها مانند سوسیالیستهای خود گردان هرگونه کار در نهادهای قدرت را نفی می کنند و فقط بر جنبش های پائین و بیرون از قدرت تاکید می کنند. قانون حاکم بر این بستر تابع نبرد اجتماعی هر روزه بر سر عرصه های مختلف دموکراسی و ارزش های سوسیالیستی در مصاف با ارزش های سرمایه داری آنست.
روش کنکاش راه کارگر برای شناخت بحران استراتزی سوسیالیستی بیش از حد کتابی و غیرخلاق است. ما حتا اگر مارکس را با همین شناسنامه ای که راه کارگر اصرار دارد بخوانیم باز راه چندانی به ریشه یابی شکست انقلابات قرن بیستم نمی بریم. پشتوانه تئوری های مارکس, انقلابات قرن ۱۹ و کمون پاریس بود. او از مطالعه همین پراتیک ها درخشان ترین تئوری های عصر خویش را تدوین و استنتاج کرد. یک سوسیالیست امروزی اگر اصرار دارد که حتما مارکسیست باشد باید به جای باز گشت به نظریه سوسیالیسم مارکسی از روش نقد اجتماعی و ریشه یابی عینی تحولات او الهام و آموزش بگیرد.
25 دسامبر 2017