نامه شعله پاکروان مادر زنده یاد ریحانه برای آمنه, همسر اقبال مرادی :
میخواهم دنیا را از چشمان تو ببینم . فقط برای یک لحظه . زنی که زندگیش مالامال از انتظار و دلشوره بوده و هست. چند سال دلهره اور را گذرانده ای؟ از وقتی پاره تنت زانیار حکم اعدام گرفت؟ نه سال؟ ده سال؟ اشتباه میکنم . ده قرن است تپش قلب گرفته ای برای میوه دل . در هزار سالی که کابوس اعدام بر گلویت چنگ زده شاهد بودی که مرد و همراه زندگیت برای زنده ماندن فرزند به اب و اتش میزند . به شانه های او تکیه داده بودی تا از طوفان دلهره های بی پایان در امان باشی. اکنون پرنده شوم ترور بر شانه های او نشسته تا دلشوره هایت بیشتر و بیشتر شود . با بهت به دنیا نگاه میکنی و میگویی سهم من از زندگی چیست جز دلشوره و انتظار؟ آسیمه سر به دنبال تابوت میدوی و در دل فریاد میزنی نرو . بمان . بیشتر بمان . بی تو چه کنم در لحظه های کابوس بختک اعدام دل غنچه ام , زانیار ؟
اشک نداری . چرا که دلشوره و خشم , بر چشمه ی اشکهایت سدی سدید بسته . دندان بر جگر فرو میکنی مبادا در همهمه مشایعت مردت, نام زانیار را بر زبان بیاوری و اقبال زندگیت را براشوبی .
با خودت میگویی زین پس غم دوری زانیار را در گوش که زمزمه کنم؟ …
در میان جمعیت احساس تنهایی بر تو غلبه میکند . تل عظیم فرزندی زیر تیغ بر پشتت آوار میشود . همه وجودت نبض میگیرد . مثل تک درختی در بیابان برهوت که چشم بر آسمان دوخته, به تابوت چوبی که روی دستها میدود خیره میشوی . در دل میگویی نکند اقبالم را کشتند تا در زندان چوبه برپا دارند؟
آمنه ! بیدار شو . تو تنها نیستی . زانیار فرزند همه پدران و مادران و جوانمردان و شیرزنان ایران است . همچنان که لقمان . همچنان که آرش و سهیل و سعید و خالد و عبدالله و هزاران زندانی دیگر .
آمنه ! دلشوره هایت را بین همه مادران تقسیم کن . غمت را هم . کنار مادر رامین بایست و طناب دار را بسوزان. تو در کنار دایه شریفه و دایه سلطنه و دایه شوکت و هزاران مادر دیگر رشته کوهی خواهی ساخت رفیعتر از کوه دماوند . به پهنای فلات ایران . ایران زانیارت را میرهاند . تو تنها نیستی!