اشاره
در عمر نسبی کوتاه انسان چنین نیست که هرکس آنچه را که بر او میگذرد، فقط بداند ـ مثلاً زنی عشقش را به مردی یا نفرتش را از او ـ بلکه با شدتی بیشتر در زمانی نسبتاً دراز، حتا پس از ممتنعگشتن این یا آن تجربه، زیستهها را همچنان در تن و جان خویش احساس میکند. شگفت هم نیست: زندگی با احساسکردن آغاز میشود. اما هنگامی میآید که همهکس احساسش را در مورد گذشته، گویی که آن احساس را هیچگاه نداشته، کاملاً از دست میدهد. مرگِ احساس شاید انجامیست بیولوژیک از آغاز پیشینتر آن نسبت به دانستن. آنچه از آنپس برای ما باقی میماند، دانستن زیستههاست. اما آن زمان نیز فرامیرسد که این دانستن یا دانستنها بهتدریج محو میگردند، بیآنکه جای خالی آنها هرگز دیگر پرشود. این یعنی آغاز پیری به سوی مردن. نسبت به گذشتهی تاریخی ـ فرهنگی، چون این گذشته بیواسطه به زیست ما درنمیآید، طبیعتاً نمیتوان احساسی داشت، جز احساس کاذب. گذشتهی تاریخی ـ فرهنگی را فقط میتوان دانست. منتها هیچ چیزی نیست که ما را بهدرستی این دانستن مطمئن سازد، مگر همواره از نوکاویدن در گذشته و بازنگریستن در نوکاویدهها از چشماندازی تازه. جامعهای که فاقد این دانایی پویا و جوینده باشد، نمیزیید که پیر شود و بمیرد، تا در نسلهای بعدیاش دگرزیستی یابد. فقط هست. و چون گذشتهی تاریخی ـ فرهنگیاش را هیچگاه نجسته تا بیابد، آن را از روی پیشینههای مجعولش پیوسته از نو جعل میکند.
نگاهی از پیش
به نظر میرسد ما اندک اندک میخواهیم به خودمان بیاییم و یاد بگیریم به تاریخمان بدگمان شویم. نخست به تاریخ اسلامیمان که بهعنوان مسبب روزگار پُرادبار کنونی اهمیتی غیرقابل انکار دارد. آنقدر غیرقابل انکار که مسلمان حرفهیی و ورزیده را اینک در انجام یکی از وظایف حاد و حیاتیاش، یعنی اعادهی حیثیت به اسلام، تا سرحد ناکامی دچار زحمت میکند. شواهد آشکار و نهان آن را آنقدر همهجا میتوان دید و یافت که نشاندادن آنها بیش و پیش از آنکه به خواننده اطمینانخاطر دهد، از نیروی اندک جویندگیاش خواهد کاست. بدینگونه تک و توک دارد یک بیداری فردی و شاید هم جمعی در ظلمت اعتقادات ما جرقه میزند. ظلمت هر اعتقادی، حقیقت هر اعتقاد است. حقیقت بدین معنا آن ناپرسیده و نادانستهایست که با احاطهی درونیاش بر ما فرهنگی میشود، یعنی احساس جمعی را تسخیر میکند و شالودهی اعتقاد را میریزد.
این احساس به این دلیل که هرچه کهنتر شود ناستردنیتر میگردد، ناپرسایی را برای منش و فرهنگ ما طبیعیتر و حیاتیتر میسازد. فراموشی کامل پرسش که بیشتر ناشکفته تا نوشکفته دو سه بار در فرهنگ ما پژمرده و دیگر برندمیده است، تعین هدفها و هدفگیریهای بعدی را تا فرجام امروزی به عهده میگیرد. نیروی محرک چنین رویدادی حقایق آشکار و نهفتهی دینی است. تشخیص تأملانگیز یاکوب بورکهارت در این باره این است که «دین در لحظات قاطع تاریخی قادر است شکنی در روح یک قوم وارد آورد که دیگر هیچگاه صاف نشود، در اینصورت اگر بعدها همهی درهای آزادی هم به روی آن قوم گشوده شوند، سودی نخواهد داشت. چه عمرِ کششها یا لااقل بهترینِ کششها برای آنچه زمانی از آن قوم دریغ گشته به پایان رسیده است.» (۱).
چون هیچ فرهنگی نمیتواند از آنچه بر آن گذشته و هستیاش را متعین ساخته مطلقاً بگسلد و فارغ از آن پیشینه پیکرگیرد، گفتهی یاکوب بورکهارت را باید اینطور فهمید که آسیبدیدگیهای کودکی و جوانی فرهنگ را نمیتوان در سالخوردگی ترمیم کرد. گواه درستی این تشخیص در مورد فرهنگ ما خاموش گشتن همیشگی دو سه بانگ نوبرخاستهی پرسش و برخاستن نغمههای خاموشیناپذیر عرفان به جای آن است. در نیمهی دوم از سدهی دوم هجری، یعنی در پایگیری خلافت عباسیان، عبدالله روزبه (ابن مقفع) میاندیشد که: «هر طایفهای […] در ترجیح […] دین خویش سخنی میگفتند و گرد تقبیح و نفی مخالفان میگشتند. به هیچ تأویل درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که پای سخن ایشان بر هوا بود.» (کلیله و دمنه، به تصحیح مجتبی مینوی، باب برزویه طبیب، ۴۷). این اندیشهی جدی و روشن کمترین تأثیر فرهنگی در ما نداشته است. یک سدهی بعد هنوز ممکن است رازی پدید آید و با تز قدمای پنجگانه از یکسو و ابطال عقلی دین از سوی دیگر خشم همهی بزرگان عالم اسلام را که فارابی، ابن سینا و بیرونی از زبدگانشان بودهاند، برانگیزد. به سدهی هفتم که میرسیم ما را دیگر اسلام تا اعماقمان در خود فرو داده است. مدرک همه جا نمایان آن را به ویژه در زبان سعدی میتوان دید که برای چشمهای کمسوی ما حکم نورافکن رحمتالاهی را داشته است:
ای کریمی که از خزانه غیب/ گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم/ تـو کـه با دشمنان نظر داری
در این یقینِ نویدبخش سعدی به بخشندگی بزرگوارنهی الاهی که شامل زرتشتی و مسیحی بهمنزلهی دشمنان نیز میشود ـ با وجود پرسندگیهای پیشترِ بیاعتنا به خودی و ناخودی یا ایمان و بیایمانی خیام که به هرسان پهناوری تأثیرشان در ما به بهای سطحیماندن آن تمام شده است ـ بایستی نمادی را بازشناخت که دیگر حتا خاطرهای هم از مرگِ پرسیدن و اندیشیدن که در فرهنگ ما استثنا بودهاند ندارد. نوبت به حافظ که میرسد موفق میشود با گذراندن مرده ریگ پیشگامان طریقت از صافی طبعش، با زبانی رنگین و خوشنوا معجونی از آن بسازد که ما از نیوشیدن و نوشجان کردن آن دیگر بازنایستیم:
«همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست/ همهجا خانهی عشق است چه مسجد چه کنشت»، به نمایندگی بسیاری از بینشهای کانونی عرفان و مآلاً از آن حافظ، عملاً سرودیست که جوانمرگی اندیشهی روزبه را جشن میگیرد. در واقع حافظ در آنچه روزبه «پا به هوا» یافته بوده، یعنی در داعیههایی که در تنافیشان حقیقت را از آن خود میدانند، حقیقتی یگانه میبیند که در جلوههای متنافرش هستی همه چیز را دربرمیگیرد. با اینگونه تابناکیهای احساسی ـ زبانیاش حافظ همهکس و همهچیز را به سرمنزل مقصود میرساند، حتا خود حقیقت را! بدینسان در شش قرن تخمیر مجدد دینی ـ یعنی در نوع اسلامیاش ـ فرهنگ ما چندان به معافیت خود از پرسیدن و اندیشیدن خو میگیرد که نه تنها بدون آن دیگر نمیتواند بزیید، بلکه منحصراً در آن احساس تندرستی میکند. سخن تلخ و بیدارکنندهی روزبه و شعر مسکن حافظ را برابر هم که بخوانیم، میبایستی دریابیم که اولی را اندیشهای پرسنده میگوید و دومی را هنری که چند قرن ناپرسایی و مآلاً نیندیشندگی را در زبانی مخمور میپوشاند. از چنین دیدگاهی درست است اگر بگوییم شعر نمادین یادشدهی حافظ خوشتراشترین سنگ بر گور اندیشهی روزبه است، سنگی که تنهایی نوعِ آن اندیشه را در افتتاح اسلامی فرهنگ ما نشان میدهد و ناسازگاری آن را با پیکرگیری بعدی چنین فرهنگی مستند میسازد. فرهنگ مبتنی بر چنین بنیادی را من اصطلاحاً دینی مینامم و فرهنگ ایران را در سراسر تاریخش بر این بنیادِ اعتقادی متکی میدانم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- J. Burckhardt: Weltgeschichtliche Betrachtungen, Hrg. Rudolf Marx, 1955, S.10