آنچه روشنفكری متأخر ما «بحران هویت» یا «بیهویتی» مینامد و باید آن را در صورت كنونیاش بهشدت هرچه بیشتر چنین بنامد، چه از پدیدهی هویت پس از انقلاب دیگر اصلاً سردرنمیآورد، در واقع چیزی جز تأثیرپذیری ما از فرهنگ غربی، از نمودارهای تمدنی و سیاسی آن كه دمیدن و افروختن كورهی اسلامی نیز همراه و در پی آمده است نیست. این تأثیرگیریها كه برخلاف ظاهر همچنان ادامه دارند و خواهند داشت نیز با گذشت زمان در ما رسوب خواهند كرد، یعنی جزئی از ماهیت فرهنگی ـ تاریخی ما خواهند شد، بهمثابهی ناشناختهای افزونشده بر خویشتن همواره ناشناخته ماندهی ما.
در نبود آگاهی و مآلا” بیتوانشی و ناتوانی در گزینش و پرورش تأثرات فكری و فرهنگی، تأثیرپذیری محض به همان اندازهی اجتنابناپذیر میگردد كه به موازاتش هرگونه بیداری درونی و دگرگونی بیداركننده غیرممكن میشود. فرهنگ ایران اسلامیما نمونهی بارز آن است. اگر سراسر رویداد ناخویشاگاه این فرهنگ از تأثیر عناصر ناب ایرانی، عناصر یهودی ـ مسیحی رخنهكرده به میانجیگری اسلام، از عناصر هلنیسم، گنوستیسـم، بودایی و غیره سترده میشد، هیچ از آن باقی نمیماند. در واقع هرچه ما در دورهی اسلامیمان داریم، از این عناصر داریم. منتها این عناصر در جوششها و آمیزشهای گوناگونشان و با الهام و القای اسلام عملاً هویت ما را در هر دوره از این رویداد فرهنگی آنچنان قوام آوردهاند كه ما هیچگاه نتوانستهایم نبضان این عناصر را در هویت خودمان لمس نماییم و به نقش تعیینكنندهی آنها در رویداد فرهنگیمان آگاه شویم. معنیاش این است كه كلیت فرهنگ اسلامی ما در ناخویشاگاهیاش از آغاز تا كنون ساختهی ارزشهای مستولی و ناشناخته ماندهی آن بوده و در هر زمانهی كنونی طبیعتاً هویتی متأثر از آنها داشته است. هویت چیزی جز آنچه بدان هر آدمیخویش را از دیگری بازمیشناسد و میداند كیست نمیتواند باشد. در واقع هویت كیستی شخصی هر آدم یا كیستی شخصی هر گروه در برابر جز او یا گروه دیگر است. كیستی شخصی حتا اگر به یك نقطه نیز كاهش یابد، باز به توسط خود آدم مربوط رفعكردنیست و نه از او توسط دیگران بازستاندنی، اما در عینحال تغییر میپذیرد، میشود و در این خویشسازی دگرشوندهاش پایدار و پابرجا میماند. عیناً همینطور است كیستی یا هویت شخصی افراد یك گروه، كیستی مردم یك سرزمین یا یك فرهنگ نسبت به كیستی واحدهای مشابه دیگر. اینكه گونه یا نتیجهی این دگرگشتی مثبت است یا منفی، درست است یا نادرست، خوب است یا بد، فرع بر هستی هویت میباشد. اگرنه ما ایرانیان كنونی كه پس از جذبشدن در اسلام دیگر نمیتوانیم خود را دارای همان احساس، پندار و جهانبینی بدانیم كه ایرانیان كهن داشتهاند، باید یكسره بیهویت شده بوده باشیم. و در اینصورت چگونه ما مجاز میبودیم خود را ایرانی بدانیم! به این معنی آدمی همیشه در آنچه میشود و بهگونهی آن هست هویت دارد. تا آنجا كه حتا بهكاربردن فعل «داشتن» برای هویت، چون عكس آن، یعنی «بیهویتی»، را نیز متصور میسازد، نادرست است و در واقع اضطراری زبانی.
«هویت داشتن» القا میكند كه آدمی نخست هست سپس میتواند هویت یابد، دارندهی آن شود. بنابراین به همین ترتیب نیز میتواند هویت نیابد، «بیهویت» بماند. یا این را القا میكند كه آدمی هویتی مادرزادی دارد، سپس میتواند آن را از دست دهد و «بیهویت» شود! آدمی بیهویت به همان اندازه وجود ندارد كه هویت بیآدمی. آنكه «من» است، بیآنكه الزاماً واژهی «من» را بر زبان آورد، هر آدمیكه خود را «من» احساس میكند، هویت دارد، هویت است. مثلاً میتوان بهگذشتهای نه چندان دور نگریست و بهیاد آورد زمانی را كه همهی زنهای ایرانی چادری بودهاند و چادریبودن با تمام تضمنات بدنی، روانی، روحی، اجتماعی و در نتیجه شخصیتی آن هویت آنها بوده است. سپس میتوان در گذشتهی نزدیكتر نگریست، زمانیكه بسیاری از زنهای ایرانی بهموازات و در برابر گروه چادریمانده روبازاند. اینبار هویت آنها در روبازبودن است، طبعاً باز با تمام تضمنات آن. از مقایسهی این دو پدیده باید نتیجه گرفت كه زنان روباز در هویتشان از زنان چادری متمایز میشوند، بیآنكه بیشتر یا كمتر از آنها هویت داشته باشند، یا در تناسب با امكانات زیستی و اجتماعیشان بیشتر یا كمتر از آنها دچار بحران شوند. مسلم فقط این است كه هویت زن روباز جز هویت زن چادریست و بعكس. اما هویتشناسان ما صرفاً از «بیهویتی»، «باهویتی»، از شدت و ضعف یا بحران «هویت» سخن میگویند، نه از چگونگی هویت. به همینگونه نیز هرگز نمیتوان گفت خواص بیش از عوام «هویت دارند»، یا عوام آسانتر از خواص «هویت خود را از دست میدهند». این كه خواص و عوام خود را از هم متمایز احساس میكنند، از ناهمگونی كیستی یا ناهمگونی هویت آنهاست ـ هرچند این ناهمگونی در موارد بسیار بیاساس باشد ـ نه از «داشتن» یا «نداشتن» هویت، نه از «بحران هویت»، نه از «باهویتی» یا «بیهویتی».
برای چگونگی هویت میتوان از شخصیتهای فرهنگی نیز مثال آورد. هرگاه كیستی شخصی نیما یوشیج را فرضاً به شاعربودن او و از آن صادق هدایت را به نویسندهبودن او بكاهانیم، میتوان گفت: هویت نیما یوشیج و صادق هدایت بهترتیب به این است كه یكی پایهگذار شعر نو و دیگری مبتكر برجسته در نویسندگی معاصر ماست. كیستی شخصی اولی همچون شاعر در چیرهگشتن او بر دید و زبان شعر كهن از طریق دید و زبان تازه است و كیستی شخصی دومی همچون نویسنده در گشودن راهی نو در دیدن و نوشتن بهگونهای كه ما در ادبیات و زبان خود پیش از او نمیشناختیم. درست در همین نقطه باید درنگ و توجه كردكه هردو در شكلگیری «هویت»شان مستقیماً و بشدت از ادبیات و فرهنگ غربی متأثر بودند. بدون این تأثیرگیری، ما نه نیما یوشیج میداشتیم و نه صادق هدایت، بیآنكه هیچیك از آنها غربی شده باشند، امری كه خواه ناخواه غیرممكن میبود. چنین حكمی با همین قطعیت در مورد تمام كسانی نیز صدق میكند كه ماهی آبهای فرهنگ غرباند. اگر قرار بود تأثیر فرهنگ خارجی ما را دچار بحران هویت كند، یا اصلاً بیهویت سازد، هیچكس در «بحران هویت» و در «بیهویتی» بهگرد پای ما روشنفكران ـ كه دل و رودهی فرهنگیمان پُر از تكهپارههاییست كه هولزده از فرهنگ اروپایی قورت دادهایم و هنوز مفهوم، اثر یا نامی را از آن سامان فرو نداده بعدی را رویش میبلعیم ـ نمیرسید. و این در واقع معنائی جز این نمیداشت كه هرگاه دل و رودهی فرهنگی ما را شستشو میدادند، مانند عموم و عامه میشدیم، یعنی«بحران هویت»مان فرومینشست، و «هویت خودمان» را بازمییافتیم!
كسی را هراس برندارد، هیچكس نگران نشود كه هویت ما روشنفكران با چنین شستشویی فرضی در معرض خطر نیستی قرار میگرفت! ما جانمان را میدادیم، اما تن به این شستشو نمیدادیم! گمان نمیكنم میان كسانیكه بهگونهای غیرمتعارف نیز در سطح فرهنگی با ارزشها و پسندهای غربی مأنوساند، به زیست غربی خو گرفتهاند و بسیاری از ظرایف رفتاری و گفتاری آن را چنان بهكارمیبرند كه گویی از فطرتشان میتراود، حتا یك نفر باشد كه بهاین مناسبت خود را در معرض خطر «بحران هویت» احساس كند، چه رسد بهآنكه خـود را «بیهویت» بداند. درست برعكس. مخترعان و مدعیان «بیهویتی فرهنگی» یا دقیقتر بگویم «بیهویتشدگی فرهنگی» ما یكسره چنـان «پُرهویت» و «بیشهویت»اند كه میتوان همه جا آنها را بعنوان میزانالهویه، یا اگر فارسی را بیشتر میپسندند، هویتسنج بكار برد. چه اینها نه فقط اژدهای فرهنگ خودشاناند، بلكه غرب را نیز لاجرعه سركشیدهاند و عیناً با این وجه تمیز و امتیاز خود را تهدل جدا و برتر از غـربندیدهها و غـربنچشیدهها میدانند. به این ترتیب بازمیگردیم به سخن نخستینمان كه هر آدمی بهگونهای كه هست و در آنچه هست هویت یا كیستیست، نه جز آن. بویژه هر نوع ناخشنودی احتمالی از كیستی خود پیش از هر چیز هستی آن را ثابت میكند.
در برابر هویت به معنای كیستی متغیر، زنده، شخصی و در نتیجه بیواسطه، میتوان جنبهی تاریخیشدهی نامتغیر، رسوبكرده و بهاین سبب بیواسطه درنیافتنی هر آدمی یا فرهنگی را اصطلاحاً ماهیت یا چیستی نامید. «تاریخیشده» یعنی آنچه در گذشته، آنچه در خویشتنش دیگر تغییر نمیپذیرد و در این حد دیگر نمیشود، تا در آدم یا فرهنگی بیواسطه باشد. اما میتواند محرك در زمانهی حاضر گردد و از این حیث عاملی مهم و درونی یا برونی در دگرسازی كیستی یا هویت كه پیوسته كنونیست.
به این معنی «دیگرنبودن» بهعنوان شاخص چیستی، نه نیستی بلكه از كنون گسستن و به گذشته پیوستن است و بصورت عامل تاریخی بهمعنای فردی، جمعی و فرهنگی درآمدن. امری كه رویدادش بهسرآمده و بنابراین دیگر كنونگی دگرگونشونده ندارد، در نفس خود دیگر روی نمیدهد، دیگر نمیشود، بلكه فقط هست و در این هستی تغییرناپذیرش میتواند در هرآنچه میشود و تغییر میپذیرد، یعنی در هویت یا كیستی، عاملی تغییردهنده باشد. در چنین دریافتی ماهیت نه هرگز مرگ هویت بلكه در حقیقت روح ابدیشدهی آن است. اینكه آدمی چگونه در كیستی خود از مایههای تاریخی فرهنگاش تأثیر میپذیرد و متغیر میشود، بسته به احساس و دریافتیست كه از آنها دارد. هیچ چیز بهخودی خود تضمین نمیكند كه این احساس و دریافت با آن چیستی فرهنگی مطابقت داشته باشد. هر اندازه امكان دلكندن و بریدن حسی و فكری از آن مایهها بهسبب سلطهای كه دارند ناممكنتر باشد، ناشناختنی ماندن آنها محرزتر میگردد. هیچ فرزندی نمیتواند پدر و مادر خود را بشناسد، تا زمانیكه او فقط فرزند آنها و آنها فقط پدر و مادر او باقی میمانند. تا زمانیكه قادر نیست آنها را در پرسپكتیو و در ورای نسبت پدر و مادری ببیند. جایی كه فاصلهی درونی نیست، یعنی تارها و بندهای عاطفی و موروثی دست و پای ما را بستهاند و حتا اندامهای حسی و فكری ما را تشكیل میدهند، شناخت هم غیرممكن میگردد.
آدمی بمنزلهی موجودی كه خودشناسی به وسیعترین معنایش جزو امكانات اوست، بیآنكه این امكان ضرورتاً متضمن تحقق خود باشد، همیشه و در هر حال هویت دارد. اما چنانكه گفتیم هویت آن دورهی فرهنگی را دارد كه هنوز در زمانهی دگرگونشوندهی كنونی است. ماهیت بهتفاوت در كنونیها و زمانهی آنها همیشه منعكس میماند، تأثیر میگذارد و در این انعكاس و تأثیر آشكار و نهان بهاصطلاح به «حیات مزمن» خود در آنها ادامه میدهد. فقط با شناختن ماهیت یا چیستی میتوان در نوع تأثیرش در هویت یا كیستی تصرف نمود. فقط با شناختن ماهیت میتوان آن را از خود سترد یا بهگونهای دیگر در خود بازرویاند. بسته بهآنكه چگونه و تا كجا بتوانیم در گذشته، یعنی در ماهیت فرهنگیمان از طریق شناختن آن رخنه كنیم و نیروهای آن را مهار نماییم، خواهیم توانست آگاهانه در دگرگون كردن هویت یا كیستی خودمان عامل شویم. غرب بعنوان تنها فرهنگی كه خویشتن تاریخی یا ماهیتش را شناخته و همچنان میشناسد و در پرتو این شناخت پایانناپذیر از چهار قرن به اینطرف هویتش را همچنان در دورههای پیدرپی دگرگون كرده، شاهد مسلم این امر است كه در سراسر تاریخ هیچگاه و هیچجا دگرگونی هدایتشده و آگاهانهی هویت یك فرهنگ، بدون شناختن ماهیت آن ممكن نبوده و تحقق نیافته است. هرگاه دگرگونیناپذیری را ماهیت بنامیم و دگرگونیپذیری را هویت، هیچ رویداد گذشتهای بهاین معنا كه تغییرناپذیر شده هویت نیست، به همانصورت كه هیچ كنونی به این معنا كه هنوز دگرگون میشود نمیتواند ماهیت باشد. هویت همیشه آخرین حلقهی حاضر دگرگونشونده از زنجیر یك فرهنگ است، به گذشته كه پیوست، یعنی وقتی تغییرناپذیر گشت، جزو ماهیت آن فرهنگ میشود.
با این تجربهی سه دههی اخیر باید حالا برای ما دیگر مسلم شده باشد كه در هر فرهنگ خویشناشناختهای امكان این هست كه نیروهای تسخیرناشدهی گذشته یا نیروهای ماهیتیاش در شرایط مساعد زنجیر خود را بدرند و هویتش را یكسره تسخیر كنند. این لگامگسیختگی فقط در فرهنگی صورت میگیرد كه نیروهای كهن یا ماهیتیاش آنطور كه ما میگوییم، در پس هویت آن پنهان اما دمنده میمانند. در اینصورت هویت بهترین و امنترین پوشش برای ماهیت است. هرچه و هرجا این ماهیت ناشناختهتر و تسخیرناشدهتر مانده باشد، امكان و زور چیرهگشتنش بر هر زمانهی كنونی بیشتر خواهد بود. هیچ راهی برای لگامزدن به نیروهای ماهیت جز شناختن آن وجود ندارد، بیآنكه شناختن صرفاً پارهای باشد افزوده شده بر رویداد كنونی و ناپیوسته به رویداد آینده، یعنی جدا از آنچه ما خود هستیم و خواهیم شد. شناختن جزو رویداد ما در هر زمانهی كنونیست و باید در هر زمانهی بعدی از نو در ما زاده و پرورده شود. فقط در صورتی میتوانیم گذشته را در هراكنون تسخیر نماییم و نگذاریم ما را در كنونگیمان مقهور كند كه آن را در هر زمان حاضر از نو بشناسیم. اگر سه دهه پیش «ما روشنفكران» كه ید طولایی در غیبدانی و پیشگویی داریم، نتوانستیم ببینیم چه كورهای دارد در دل ما مردم فروزان میشود و چه شرارههایی از آن زبانه خواهند كشید، سبب غیرمستقیمش ناآگاهی تاریخیشدهی ما به چند و چونی ریشههای فرهنگمان بوده است، به آنچه ما اصطلاحاً ماهیت نامیدیم. اما اگر تازه به این نتیجه رسیدهایم كه این آتش از زیر سر جمهوری اسلامی بیسابقه برخاسته، و این تنها نوع قهر و سلطهی دینیست و مآلاً با مرگ آن خاموش خواهد شد، اگر هنوز نمیدانیم هزاروچهارسدسال از عمر هیمهی آن میگذرد و تنور فرهنگ ما در سراسر این دوره از آتش دین میسوخته و آرمانهای فردی و اجتماعیمان در تف آن پخته و برشته شدهاند، معنیاش این است كه جامعهی جمهوری اسلامی را كه فقط یكی از معلولها و پیكرهای سربرآورده از بنیاد فرهنگ ماست واقعهای میدانیم تصادفی و خلقالساعه در سراسر رویداد ایران اسلامی. در اینصورت فرق چندانی با عامهی مردم نداریم. خصوصاً كه آنچه ما از این ننگ و سیهروزی سپس بهتجربه و بارقهی «روشنفكری»مان دریافتهایم هزاران تن از مردم عادی و عامیدر همان آغاز حادثه بهغریزه فهمیده بودند و ما را از خطری كه تهدیدمان میكرد برحذر داشته بودند. اگر به این نتیجه نرسیدهایم، پس كو شواهد و قراینش در اینهمه دفتر و مجله و كتاب كه پشت هم مینویسیم و منتشر میكنیم؟ كو آن چشمهای باز، آن نگاههای جوینده و تیز، تا قلبی را كه در ماهیت فرهنگی ما میتپد و با رگهای پیدا و ناپیدایش خون مسموم و عفونی بهتن و جان فرهنگی ما میرساند بیابد و بشكافد؟ تا وقتی كه ما تاب و جرأت نگریستن در چیستی فرهنگیمان را پیدا نكردهایم و شیوهی آن را نیاموختهایم، تا وقتـی كه به وسائل لازم و كافی روحی و فكری برای كاویدن این فرهنگ كه كیستیاش در حال حاضر خود ما هستیم مجهز نشدهایم، تا وقتیكه ارزش خودمان را به این میدانیم كه در سنت بكرمان باكره بمانیم و از خودمان آبستن شویم، یا خیال میكنیم از مغازله با افكار اروپایی خودبخود از غرب باردار خواهیم شد، روشنفكریمان چیزیست در حد شبهآبستنی كه نه سقط خواهد شد و نه بدنیا خواهد آمد.
هر اندازه روشنفكریهای ما خوشسیماتر و آراستهتر مینمایند، در درون رنگپریدهتر و بیچهرهترند. رنگپریدگی و بیچهرگی را باید در پس رفتار و گفتار روشنفكریها جست، در پس خردمندیهای نادانپرور و درخششهای تیره فامشان. هر نویسندهای كه میخواهد نهانها را عیان نماید، لایههای پرچین و تودرتو را از هم بگشاید، نهفتهها را نشان دهد، باید در هر گامیكه در این راه برمیدارد، زور حقیقتجوی خود را همواره از نو بیازماید. باید در هر اندیشهای كه میپرورد و میاندیشد، پیش از آنكه آن را در سخن آورد و هنگامیكه آن را در سخن میآورد، پیوسته در وهلهی اول به خودش نشان دهد كه دل و توان این رهروی، پیشروی و بالاروی را دارد، میتواند بیآنكه خم بر ابرو آورد و بلرزد در پرتگاهی كه زیر پا مینهد و با هرگام تازهای كه به فراز آن برمیدارد، به زیر بنگرد و پای خود را برای برداشتن گام بعدی استوارتر یابد، و از این نترسد كه همهجا خطر در كمین است و او را تهدید میكند. نه آنكه در زمین هموار و افقی به سیر و سیاحت دشت و دمن بپردازد. نه آنكه هنوز گام برنداشته بیمِ راه او را بگیرد، یا پس از لختی راهپیمایی خسته شود، باز ایستد، بنشیند. در سایههای ولرم كنار راه بلمد، بخوابد، با یاد گذشتههای فرهنگی راز و نیاز كند، آنها را با چشمان رؤیابینش رنگینتر ببیند، روح خود را در وزش الهامسازندگان این فرهنگ به پرواز درآورد. و سرانجام نه آنكه خود را در اینگونه مغازلهها و همآغوشیها دنباله و باززادهی مدرن آن روحهای كهنسال بیانگارد و گفته و ناگفته بشارت دهد كه: از اینپس دیگر آنها در «من» میاندیشند، در «من» سخن میگویند، فكر «من» است كه اندیشههای آنها را بازمیاندیشد، دهان «من» است كه سخنان آنها را بازمیگوید؛ و در این خواب و خیال سكرآور باورش شود و بباوراند كه چـه راههای دراز و دشواری كه او به عشق و در عشق آنها نپیموده، و چه نقبهای چند سویه و ژرفی كه در دل تاریخ و فرهنگ ما نزده است. یكی و فقط یكی از نشانههای زور فكری و حقیقتجویی این است كه بتوان در مقابل آنچه خانه و مدرسه، كوچه و بازار، بنیادهای بیواسطه و بواسطهی پرورش جامعه و فضای نامریی فرهنگی آن، فضایی كه سدها سال میراث مخدر و منوم به ما تزریق كرده، مقاوم شد، زهر آن را خنثی كرد و سموم دیرپا و سخت جان آن را از تن و ذهن خود سترد. از این زور و حقیقتجویی نه میتوان یكشبه آبستن شد، نه نمیتوان آبستنی آن را پس از چند ماه بهثمر رساند و زائو را به كمك این ماما یا آن پزشك زایاند. هرگز به کمک خارجی یا با استعانت از این یار و آن یاور نمیتوان راه این خویشتنسازی را یافت، دستبهدست هم داد و در آن گام برداشت. كسی كه همیشه در كاروان حركت میكند، از بیم آنكه مبادا گم شود یا از كاروان دورافتد، كسی که دنبال كاروانسالار میدود و چشم از او برنمیدارد، حتا در خاموشیاش با دهان بسته از دور فریاد میزند كه از فرهنگ مرادپرست و مریدپرور برآمده و گمشده در آن بهدنیا آمده است.
پرداختن به مشكل ما و گشودن آن نه كار یكی دو تن است و نه كار یك سال یا یك دهه. سدها نفر باید با كاردانی فنی، بردباری و دلیری روحی و تشخص فكری و ذهنی در چندین دهه و در دهها زمین سراسر فرهنگ ما را نه به شیوهی نبش قبر مرسوم بلكه به روشی بنیادجو و پیوندیاب زیر و رو كنند، تا چرایی و چگونگی آنچه ما دیروز بودهایم و تا كنون شدهایم روشن گردد. نخست در این تكاپوی مستمر رفته رفته خواهیم دانست خویشتن كنونی یا كیستی ما چگونه است و بر چه محوری میگردد، و خویشتن گذشته یا چیستی ما چگونه باید بوده باشد كه توانسته خود را برای ما و ما را برای خودمان تا امروز ناشناخته نگه دارد، و عكس آن را القا نماید. فقط مداومت چنین كوششی میتواند ما افراد را در خود و جامعه و جامعه را در ساختمانش تكان دهد، دچار بحران لازم سازد، بخود آورد. اگر، اگر و بازهم اگر همهی این شرایط جمع آیند و برای نخستینبار جامعهی ما در تاریخش دچار بحران فرهنگی شود، نشانهی آن است كه به حد نصاب تندرستی رسیدهایم و در نتیجهاش قادر خواهیم بود آسیبدیدگیهای تاریخمان را تشخیص دهیم و به خطری كه همچنان برای آیندهی ما دارند پیبریم. این شیوه كه نه با انكار و تكذیب فرهنگ ما ربطی دارد و نه با دلباختن به آن، پیش از هر چیز میكوشد چنتهی فرهنگی را كه خواه ناخواه از آن ماست و رگو ریشههامان را در چنگ خود دارد بسنجد و برآورد كند. روشنفكری فقط بدینگونه جوانه میزند، یعنی در شناختن خویشتن تاریخی خود و جامعهمان، نه در شناساییهای روزمره و دینخویانهی جامعه و خودمان.
برگرفته از فیس بوک اقای آرامش دوستدار