جنبش روشنگری در حقیقت چیزی جز یک جنبش فکری و انتقادی مداوم با هدف دستیابی به دموکراسی یا تعمیق آن نیست، و به بسته بندیها و روشهای قاطع و مبتنی بر ایقان صد در صد واکنش نشان میدهد.
دو گونه روشنگری را در مسیر تاریخ فکر میشناسیم:
روشنگری نخست – حدود شش قرن پیش از میلاد، نخستین فلاسفه، مانند تالس، پارمندیس زنون، و دیگران به دین اسطورهای و جهان بینی هومری واکنش نشان دادند و حقیقتهای مذهب اسطورهای را مورد رد یا تردید قرار دادند. دموکراسی آنتیک که در عصر پریکلس به اوج رسید، فرزند بلاواسطهی همین جنبش روشنگری بود. یعنی دموکراسی، پیآمد روشنگری است. به این سبب بودکه طبقهی حاکم به یاری روحانیان به دشمنی با روشنگران پرداختند.
خدایان قرن پنجم پیش از میلاد به بعد، برعکس خدایان پر تحرک هومری- آرکائیک-، حرکت ندارند. خدایی که حرکت نمیکند، از دخالت در جامعه ناتوان است. با نقد عقلانی گزنوفان که گفت خدای اسبها، اسب است، خدایان مقتدر هومری تغییر شکل دادند و به شکل مسخرهای در آمدند. خدای بیحرکت روشنگران پیشاسقراطی به خدای دئیستی دوران روشنگری در قرنهای ۱۷ و ۱۸ شبیه است. هردو روشنگری به سنت دینی واکنش نشان دادند یکی به کلیسا و دیگری به خدایان متحرک اسطورهای. در هر دو روشنگری پیشفرضهای ثابت و مسلم متزلزل شدند. در نتیجهی این تزلزل، نظام آرکائیک به نظام پولیس یا شهروندی تبدیل شد. بازتاب این تحول را در نظرات آناکسیماندر میتوان دید که نظم طبیعی را به نظم حقوقی تشبیه میکرد و زمان را یک قاضی میدانست که وظیفهاش جبران بیعدالتی است. میگفت همانگونه که هدف قانون در برخورد با جرم، بازگشت به نظم حقوقی است، هدف قانون طبیعی نیز در برخورد با بی نظمی طبیعت، بازگشت به نظم طبیعی است.
سولون از آناکسیماندر نیز فراتر رفت و بجای «نظم حقوقی در طبیعت» از «نظم حقوق طبیعی» سخن گفت. باید دانست که نظریهی حقوق طبیعی در جنبش روشنگری مرحلهی پیشینی دستیابی به حقوق بشر بود.
روشنگریِ نخست، مانند روشنگریِ دوم، بر تفکر علوم طبیعی- گرچه به شکل آغازینش – استوار بود. این نظریهی اناکسیماندر که ماده بوجود نمی آید و از بین نمیرود، بلکه تغییر شکل میدهد با نظریهی انیشتن دایر بر این که «آنچه که ظاهرا از بین میرود به انرژی تبدیل میشود»، قابل مقایسه است.
تغییرات نظری زیر راه را برای انتقال انسان هومری به شهروند هموار کرد:
۱- بیحرکت شدن خدا- یعنی عدم دخالت او در امور انسانی
۲- نسبی شدن حقیقت به منظور گسترش رواداری نظری
۳- وارد شدن تردید و عدم قاطعیت در روند شناخت و در مسیر شکل گرفتن تصورات ذهنی
۴- برجسته شدن شکل، نسبت به معنا و مضمون در مناسبات انسانی. و این به معنای عبور از اخلاق متعصبانهی دینی بود.
روشنگران آنتیک مشروحِ اصول یاد شدهی بالا را زیر نام «رتوریک» تدریس و ترویج میکردند.
فلسفه در روشنگری آنتیک بر محور رتوریک شکل میگرفت. گورگیاس گویی از پیش به ایراد افلاطون که رتوریک، یعنی نظرات سیاسی روشنگران را «بیمعنا و بیحقیقت» خوانده بود، این گونه پاسخ میدهد: «در مضمونِ رتوریک حقیقتی وجود ندارد. حقیقت در شکلِ رتوریک است.» حقیقت رتوریک همان خوب سخن گفتن است. با این ترتیب رتوریک قصد ارائهی هیچ معنایی را ندارد. گورگیاس، عینا مانند یک وکیل دادگستری امروزی میگوید: «هدف رتوریک متقاعد کردن است، نه حقیقت.» گورگیاس، ماکیاولی زمان خود بود. پروتاگوراس از سوفیستهای نسل اول، حتا میگوید: «دوعقیدهی مخالف، به یک سان حقیقت دارند؛ چون ماهیت هردوی آنها تصور است.» روشنفکر سیاسیای که در سالهای نخستین انقلاب به شکار ضدانقلاب برای جمهوری اسلامی میرفت، در حقیقت به شکار مدارا و روشنگری میرفت.
گفتیم رتوریک برای روشنگران آنتیک، ابزاری در خدمت روشنگری بود. یعنی رتوریک از معنای لغوی فن خطابه فراتر میرفت. ارسطو حتا نقل میکند که رتوریک در این دوره به معنای سیاست بکار رفته است.
فیلسوفان پیشاسقراطی با این گونه معنا زدایی از حقیقت ثابت، به گفتهی کارل پوپر، سخنگویان و پیشگامان دموکراسی و پلورالیسم بودند. باید توجه داشت که پریکلس رئیس دولت دموکراتیک با روشنگران همزمانش رابطهی دوستانه داشت و زیر تاثیر آنها بود. او به فرار برخی از آنان از زندان یاری رسانده بود و در دوران حاکمیتش به مشاورت آنان پشت گرم بود. بدون این پیش مرحلهی روشنگرانه، یعنی بدون مرزبندی با جهانبینی هومری، دموکراسی آنتیک زاده نمیشد.
روشنگری دوم دموکراسی در اروپا نیز بند ناف خود را درجنبش روشنگری نوینی دارد که به تعبیر گسترده، با فرانسیس بیکن در انگلیس و این شعار درخشان او که « دانایی قدرت است » آغاز شد و به تعبیر خاص، قرن ۱۷ و تمامی قرن ۱۸ را در بر میگیرد. وجه مشترک دو انقلاب فکری آنتیک و مدرن – یعنی دو جنبش روشنگری- اندیشهی بیمعنا بودن جهان و هستی است که در جنبش روشنگری آنتیک بر فلسفه طبیعی مبتنی بود. هدف فلسفه در هردو جنبش یاد شده پیدا کردن معنا برای جهانی بود که فاقد معنای ذاتی است. شعار فلسفی «انسان معیار همه چیز استِ» پروتا گوراس همین منظور را افاده می کند.
انقلاب ۵۷ از همان آغاز شکل گیری علیل و بیمار بود؛ چرا که بند ناف روشنگرانه نداشت و اجزای متشکلهی آن، که بدام ذاتگرایی خود افتاده بودند، نمیتوانستند در روند معنا زدایی جهان مشارکت داشته باشند و در نتیجه نمیتوانستند هدف آزادی خواهانه داشته باشند.
منظور از معنا، معنای پیشینی است. معنایی که مستقل از «انسان به مثابه معیار» مورد نظر است. یعنی همان معنایی که آلبر کامو نیز به آن طغیان کرد.
کشف بیمعنایی جهان، انسان را به آزادی و مسئولیت خود برای معنا دادن به آن میآگاهاند. نیروهای شکل دهنده به انقلاب ۵۷ به سبب ذاتگرایی از درک رابطهی آزادی و عدالت و این که عدالت تابع آزادی است و نه برعکس، ناتوان ماندند.
بدین سان تئوری عدالت یک تئوری ذاتگرایانه شد. اشتراک تئوری عدالت روشنفکران با عدالتخواهی ارتجاعی ریشه در همین ناتوانی داشت. باور به معناهای ثابت، این دو گروه عدالتخواه را به یکدیگر نزدیک کرد. ما روشنفکران ایرانی این انتقاد به خود را به ملت ایران مدیونیم. تئوری عدالت درست به سبب فقدان همین مضمون روشنگرانه بود که به ورطهی اتحادی ارتجاعی درافتاد. این اتحاد ارتجاعی از یک جبر اجتماعی برمیخاست که در یک جامعهی پیشامدرن در شرایطی که امکان سازماندهی ملی وجود ندارد، با تمام قدرت عمل میکند. و درست به این خاطر است که انقلاب ۵۷ محکوم به چنین سرنوشتی بود. این جبر اجتماعی، اما، در دوران نهضت ملی، که امکان سازماندهی ملی وجود داشت، نتوانست خود را بر سرنوشت ملی ما تحمیل کند. این حقیقت نشان میدهد که جمهوری اسلامی را نمیتوان ناشی از عقب ماندگی ملت ایران دانست. علت اصلی، انهدام ریشهای هرگونه آزادی سیاسی در جامعهی ایران بود. حتا معناگرایی متعصبانهی روشنفکران بازتاب نبودِ آزادی سیاسی بود. شناخت جامعهشناسانهی دیکتاتوری به مثابه علت اصلی، رافع مسئولیت سیاسی روشنفکران نیست. آزادی در خلا بوجود نمیآید آزادی همیشه در متن جبر عمل میکند.
نبرد ایدئولوژیکِ معناهای گوناگون علیه یکدیگر، وحدت ماهوی آنها را پوشاند و به این سان بود که یک دیکتاتوری مدرن به یک استبداد دینی استحاله یافت.
در دهههای پیش از انقلاب، روشنفکران ایرانی- از چپ، لیبرال، تا مذهبی- یا در خدمت دیکتاتوری قرار گرفتند، یا با ابزار «معنا» به نبرد با آن روی آوردند. سنتز طبیعی و گزیر ناپذیرِ این کارکردِ منقطب و دو سویهی روشنفکران بود که بستر ورود آیتالله خمینی را به قدرت هموار کرد. این انقطاب مهلک بود که جامعه را از تعادل خارج کرد و جلوی یک راه حل حد وسط را گرفت. تعادل اجتماعی و دستیابی به یک نظریهی حدوسط، مانع گرم شدن بازار آیتالله خمینی میشد. نبود این موقعیت و نبود زمینهی تعادل اجتماعی بود که اسلامی شدن انقلاب ۵۷ را به یک جبر اجتماعی تبدیل کرد.
انقلابی که پشتوانهی روشنگرانه نداشته باشد پیآمدی جز آنچه که تجربه کردیم نمیتوانست داشته باشد. جنبش روشنفکریای که بند ناف خود را از جنبش روشنگری بریده است و مغرور به هویت معنایی خویش است، هرگز نمیتواند به قلمرو روشنگری، به مثابه پیش مرحلهی دموکراسی، وارد شود. هر جنبش روشنفکریای که زیر سِحرِ عدالت قرار بگیرد، همانگونه که شاهد بودیم بجای تولید آزادی، جبر اجتماعی تولید میکند. انقلاب ۵۷ زادهی این جبر اجتماعی بود.
ناصر کاخساز
۱۰ فوریه ۲۰۱۴
ایران امروز