براستی چرا روشنفکری که دین برای او با سیاست آمیخته است، رفورماتور نیست؟
رفورم دینی به طور معمول در موقعیت اپوزیسیون قرار دارد. اعتقاد دینی که در قدرت سیاسی قرار بگیرد، به محافطه کاری گرایش پیدا میکند. نخست به این سبب که نمیتواند توده مردم را آزرده کند، مبادا پایه ای برای قدرت گیری رقیب بشوند. دوم به این سبب که برای کسی که در قدرت است مسئلهی پایهای حفظ قدرت است. چون هدف از خواست تغییر، دست یابی به قدرت بوده است، که در موقعیت قدرت، تحصیل حاصل است.
افزون بر این در موقعیت قدرت خواستهای حداکثری به پیش صحنه میآیند. به تجربه اردوغانِ نگاه کنیم که یک مدل قدرت گیری اصلاح طلبی دینی است.
قدرت به مثابه یک ماشین اتوماتیک عمل می کند و فرد مصلحی را که هنوز و واقعا طرفدار رفورم پایهای است در درون خود می جَوَد و در صورت مقاومت به بیرون از مکانیسم قدرت پرتاب می کند، یا حتا به قتل میرساند.
بازندهی اصلی این بازی، کمتر خود این اصلاحطلبان و بیشتر، طرفدارانِ حرکت اصلاحطلبی هستند. بازیای که سرنوشت نهاییاش امروز پس از روشن شدن نقش اردوغان، دیگر چندان ناروشن نیست. رفورم دینی به معنای واقعی رفورمی است که باسیاست (که به گفته ماکیاولی بنیان گزار دانش سیاسی مدرن، هیچ ربطی به فضیلت و اخلاق ندارد)، خط تفکیک می کشد. نمیشود هم رفورماتور بود و هم طرفدار دین سیاسی. کسی که به دیناش انگیزهی سیاسی می دهد نمیتواند نظریه پرداز یا مجریِ رفورم پایهای در دین باشد.
عیسا ناصری که بشریت هم اینک به دوهزاروهفدهمین سالروز تولدش پا میگذارد، میگوید قلمرو سلطنت من این جهان نیست. و هنگامی که مارتین لوتر میگوید: مسیحیان باید از اقتدار مدنی پیروی کنند و علیهِ آن دست به خشونت نزنند، این توصیه را بازتاب میدهد. به این ترتیب، سکولاریسم نزدِ عیسا، بنیانگزارخشونت پرهیزی درتاریخ دین، ذاتِ رفورم است. این حقیقت نزدِ هردو رفورماتور بزرگ تاریخ بشریت مورد تاکید است که سیاست، حریم تقدسِ متافیزیکی را آلوده می کند. حقیقتی که در ایرانِ زیر سلطه استبداد دینی به روشنی اثبات شده است. اصلاحطلبی که طرفدار رفورم حکومتی است در واقع این تجربهی شکستخورده را مرمت میکند.
سیاسی کردن دین، دین را تابع هواهای نفسانیِ قدرت سیاسی میکند. رفورم اعتقادی باید خود را از دام چنین بلایی برهاند وگرنه با یک رفورم حکومتی- و نه دیگر یک رفورم دینی- روبرو هستیم.
اینجا باید بین واژههای رفورمر و رفورماتور تفاوت قائل شد. قوامالسلطنه و دکتر امینی، نخست وزیران اسبق ایران، رفورمر بودند و ارزش آنها را در این چارچوب باید فهمید. آنها نمیخواستند ساختار سیاسی را تغییر دهند. یعنی با کل دیکتاتوری مخالفتی نداشتند. یا به هر حال میدانستند که از دست آنها در این مورد کاری ساخته نیست. مصدق اما میخواست ساختار دیکتاتوری را تغییر دهد و دولت حقوقی و ساختار پلورالیستی را به شیوهی غربی جانشین تک صدایی سیاسی کند. مصدق یک رفورماتور اجتماعی بود.
حتا یک رفورماتور دینی اگر قدرت سیاسی را زیر سیطرهی خود بگیرد، مانند مورد کالوین ، به گفتهی اشتفان تسوایک به راحتی میتواند به یک جنایتکار تبدیل شود. کالوین پیش از آن که قدرت سیاسی را در ونیز عملا زیر نفوذ خود بگیرد، سخنان بسیار زیبایی گفته بود. او در دوران رفورماتوریاش شاید تصور هم نمیکرد که در موقعیت قدرت، چنین بیرحمانه با مخالفان نظری خود برخورد کند.
تجربهی بدست آمده این است که ترکیب هر اعتقاد متافیزیکی و ایدئولوژیکی با قدرت سیاسی، فاجعه میآفریند.
کسانی که در پی مرمت اسلام سیاسیِ حاکم هستند، قبل از هر چیزبه میراث تاریخ تمدن بشری که پلورالیسم و تعدد احزاب و حقوق بشر از تبعاتِ آنست بی اعتنایی می کنند و در واقع تجربهی اسلام سیاسیِ حاکم رادر بحرانی کردن اسلام و ایجاد بن بست برای آن، در سطحی دیگر، ادامه می دهند. تجربهای که بر اساس آن، اخلاق و فضیلت (دینی) به سیاست معنا میدهد و بدینسان تاریخ تحول اندیشهی سیاسی به پیش از ماکیاولی برگشت داده میشود.