تمام عمر معجز شبستری در مبارزه با جهل و تعصب گذشت، مبارزهی معجز با جهل و تعصب و بدعت ها آخوندها را خوش نیامد و حکم به تکفیرا ش دادند….حالا بعد از صد سال دَر برروی همان پاشنه می گردد، تمام کارخانه های پارچه بافی که آن پدر پسر ساخته بودند همه شان بسته شده است و کارگرانش بیکار هستند. برادران تاجر و بازاری ما سالانه میلیاردها متر پارچه مشکی جهت چادری از کشور چین وارد می کنند
ما دو نفر هم ولایتی داشتیم، به بخشید با اجازه ی مشدی قاسم ما دو نفر همشهری داشتیم، یکی از این همشهریهایمان ۷۰۰ سال قبل در جواب سوالات یک عارف ربانی که دو هزار و پانصد کیلومتر دورتر از قصبهی شبستر بود با هزار بیت شعر چنان آتشی در خرمن زاهدان و سالوسان و ریاکاران و دین فروشان دنیا انداخت که هنوز هم این خرمنها در حال سوختن است.
زهی مطرب که از یک نغمهی خوش
زنــد در خـرمـن صـد زهـد آتش
در قرون ششم و هفتم که بازار دین فروشی و تکفیر سکهی رایج زمانه بود، روحانیان و بهشت فروشان و ریاکاران مردم را به طبقات مختلف مسلم، مومن، کافر، کافر ذمی، کافر حربی، مشرک، مرتد، زندیق و در آخر به خودی و غیر خودی تقسیم کرده و خودشان را به جباران و شاهان ستمگر زمان فروخته بودند و با طبقه ظلم و جور آوا شده شاهان را ظلل الله لقب داده ، برای ظلم و بیدادگریهای ظالمان توجیه مذهبی و الهی میتراشیدند.
بعد از کشتار بزرگ چنگیزی در قرن هفتم بویژه در زمان ایلخانان حکومت با مذهب مردم کاری نداشت و تا اندازهی تساهل و تسامح مذهبی برقرار بود. اما روحانیان و رؤسای فرق اسلامی سعی میکردند جنگ هفتاد دو ملت راه بیاندازند و نان خود را در تنور گرم تعصب می پختند. جنگهای مذهبی که در کل ممالک اسلامی در جریان بود روحانیان نقش موثری داشتند. در سالهای مورد نظر تعصبات دینی در بین فرق اسلامی بحدی بود که روحانیان و سردمداران فرق حکم به تکفیر و ارتداد همدیگر میدادند. ترجیح یک فرقه ی مذهبی به فرقههای دیگر و اختلاف و مشاجرهی علمای آنها در تمام قرون ششم و هفتم در تمام شهرها و بلاد اسلامی بویژه در ایران در جریان بوده است.
مشاجرات و مباحثات روحانیان و علمای دین بین فرقهها باعث تحریک عوام و شعله و رشدن جنگ بین فرقه ها میشد. اختلافات فرقه ها بحدی بود که مردم در مصائب و گرفتاریهای همچون حمله ترکان و هجوم مغولان هم دست از اختلاف بر نداشته طبق نوشته راحت الصدور، در اصفهان نیشابور و خراسان و آذربایجان نوع کشمکش و تعصب بحدی بود که جنگ و دعوا بین فرقه های اسلامی همیشه در جریان بود و بازار تهمت، افترا و تکفیر در این ادوار رواجی عجیب داشت. معتقدین هر مذهب ایراداتی به مذهب دیگر وارد میکردند. بسیاری از امرا و سلاطین از مریدان علما و روحانیان بودند و برای حکومت کردن و بر مردم احتیاج به فتوای روحانیون داشتند و بیشتر نفقات و نذورات را به روحانیان و مجتهدین می دادند.
روحانیان و پیشوایان مذهبی در طول تاریخ موجد فرقه های مذهبی بودند. آنها در اصول و فروغ دین اختلافاتی فراوانی با هم داشتهاند و این اختلافات ها و عقاید در افکار دینی موجب جنگهای بسیاری گردید، و گاهی امرا و سلاطین حریص در زیرلوای مذهب و اختلافات مذهبی به ممالک دیگر حمله آورد، و شهوت جهانگیری خودشان را ارضا می کردند و گاهی صاحبان منافع و سیاست، دین را وسیلهای بر ضد دشمنان و رقبا خود بکار برده و این همه اختلافات کوچک و بزرگ و تعارض در اصول و فروع مذاهب بزرگ مردم عادی را گمراه ساخته و به خاک خون میکشیدند.
در این و انفسای تعصبات مذهبی، گروهی از متفکرین نامدار بنام عارف و صوفی را بر آن داشت که دست از جان بشویند و از بیان آن چه که حقیقت میشمردند خودداری نکنند. در این مورد عین القضات همدانی و منصور حلاج و شیخ شبستری از عارفان و سهرودی از فلاسفهی اشراقیان و نسیمی و نعیمی تبریزی از حروفیان و این دو نفری آخری را همراه با پانصد تن از مریدان حروفی اش به فتوای فقهای عصر در تبریز آویزان تیرهای تعصب وارتداد گردیدند.
در کشورهای هم چون ایران عارفان صوفیان فیلسوفان پایپای دیکتاتورها و در جوامعی بالیدند و رشد کردند که آن جامعه فاقد آزادی های فردی و اجتماعی بود. و مردم کشور ما جرأت نمیکردند عقیده خودشان و مذهب خودشان را به زبان و قلم بیاورند و مردم در طول زمان با تقیه زندگی می کردند که مبادا مورد تکفیر و کفرو زندقه شوند. عارفان و صوفیان بخاطر اینکه مورد ترد و لعن صاحبان زر و زور تزویر نشوند دست از همه و چیز میشستند و به کنج خانقاهها میخزیدند و محبت خلق و خدمت به هم نوع و وحدت وجود را شعار خود ساخته بودند.
همان طوری که در بالا اشاره شد یکی از این عارفان هم ولایتی ما شیخ محمود شبستری صاحب «گلشن راز»است که در قرن هفتم می زیست چه خوبست وضع و اوضاع عصر شیخ محمود را از زبان خودش بشنویم.
فــتاده سـروی اکـنون به جـهال از آن گـشتند مردم جمله بد حال
بـه جـعمیت لقب کردند تشویش خـری را پیشوا کرده زهی ریش
نـمـونه بازبیـن ای مــرد حساس خـر او را که نامش هست جسّاس
خر آن را بین، همه در تنگ آن خر شــده از جـهل پیشاهنگ آن خر
چو خواجه قصه ی آخر زمان کرد به چندین جا از این معنی بیان کرد
بـبین اکـنون کـه کور کرشبان شد عــلـوم دین هـمـه بر آسمان شد
نـماند انـدر مـیـانـه رفق و آزرم نــمـی دارد کسی از جاهلی شرم
هـمـه احوال عالم باژ گونه است اگــر تـو عاقلی بنگر که چون است
بلی آن عصری که سروری و آقائی بدست جاهلان بیفتد و جامعه کور و کر باشد و بازار ترد و لعن در چهار سوق رواج کامل داشته باشد. در این صورت تمام احوال آدم ها باید بازگونه شود.
عرفان و تصوف عکس العمل طبیعی مردان حساسی بود که در طول قرون و اعصار ، کشورشان تحت تسلط زورگویان و قدرتمندان بود و مردم آن کشور هیچگونه اظهارنظر در امور ممکلت که سهل است حتی در امور زندگی خود نداشتند. عرفان و صوفی گری درست در زمان هائی در مملکت ما نفوذ کرد که خون ریزی ها پدید آمد و مردم در زیر و پای سلطه گرانی همچون امیران فقیهان و متشرعان و دین فروشان گلدکوب می شد.
صوفیان و عارفان در خلقت جز خدای چیز دیگری نمی دیدند و آرزویشان این بود که در ذات حق فنا شوند و هر ذره ای از ذرات عالم را نشانه ای از خدا می دانستند. اما علمای متشرع و علمای دین چنین عقیده ای را برخی نمی تافتند و نمی خواستند این چنین حرف ها را بشنوند و تحمل کنند. اهل شرع و دین اگر صاحب صفاتی هم باشد از روی فطرت و اخلاق نیست اگر مصلحت بداند دروغ می گویدو حدیث جعل میکند و عوام را اغوا می کند. عارفان و صوفیان اهل صفای باطن و مردان اخلاق و اخلاص اند. خدا را بخاطر جهنم و بهشت نمیپرستند. دوستی خدا و تعظیم در برابر او و فنا در خدا را نهایت آرزوی خود می دانستند. بعضی از اقوال و گفتار عارفان و صوفیان کاملا منطقی و بجا بود. از رابعهی عدویه نقل میکنند که گفت: «میروم آتش در بهشت زنم و آب در دوزخ اندازم و این حجاب را بردارم آیا آن موقع بندگان خدا بی غرض خدا را عبادت خواهند کرد؟»
بیشتر رهبران دینی، فقیهان و روحانیان با انتصاب به مشاغل قضا و خطا به مزدبگیر دستگاه حاکمان بودند و در بیشتر جنگ های مذهبی بین فرق اسلامی، روحانیان و فقیهان نقش برجسته ای داشتند. بیشتر عارفان به صورت ظاهر به احکام شرع عمل میکردند فقط ظاهر دین را حفظ می کردند که مورد تکفیر وارتداد روحانیان قرار نگیرند و حرفشان را جوری می گفتند که مردم عوام نمیفهمیدند. عارفان شریعت را پوست و حقیقت را مغز و میان این دو را طریقت می دانند.
شریعت پـوست، مغز آمـد حقیقت مــیــان ایــن و آن بـاشـد طــریقــت
خلل در راه سالک نقض مغز است چو مغزش پخته شد بی پوست نغز است
چو عارف با یقین خویش پیوست رسیده گشت و مغز و پـوست بــشکست
در کشورهائی که قدرت و امتیازات در یک طبقه حکومتگر الیگارشی باشد و مردم آن هیچ گونه دخالتی در امور مملکت ندارند، شرف، تقوی، انسانیت لگد کوب شهوت و مال طبقه حاکم است تکلیف آدم های با شرف و حساس با وجدان چیست؟ جز اینکه به گوشه ی بخزند و به بهانهی عرفان و صوفیه و عشق به خدا و خلق خدا را پیشه خودی زند. مردم ایران در طول تاریخ با هم چون مصیبت هائی همراه بودند.
گلشن راز کتاب کم حجمی است، نزدیک به هزار و بیت شعر در جواب سئوالاتی است که امیر حسین هروی عارف دیگر ایرانی از هرات درباره شریعت ، طریقت و حقیقت و عرفان و وحدت وجود طی نامهای از شیخ شبستر میپرسد. شیخ به تک تک سئوالات جواب میدهد. در یکی از این سئوالات امیر حسین هروی میپرسد:
بــت و زنـــا و تــرســائی در ایـن کوی همه کفر است ورنه چیست بر گوی
شیخ با این ابیات جواب سئوال را میدهد.
بـت اینجا مـظهر عـشـق اسـت و وحـدت بـود زنـار بـسـتـن عقد خـدمــت
چـه کـفـر و دیـن بـود قـائم بـه هــستی شـود تـوحـیـد عـین بــت پرستی
نـکـو انـدیــشـه کـن ای مـرد عــاقــل که بـت از روی هستی نیست باطل
مــسلـمـان گـر بـدانستی که بت چیست یقین کــردی که دین در بت پرستی
و گــر مــشــرک ز بــت آگــاه گشتی کــجا در دین خود گمراه گشتی؟
نــدیــد او از بــت الـاخـلـق ظــاهــر بدین علت شد اندر شــرع کـافـر
درون هربتی جــانیست پـنهـــان بــه زیــر کــفـر ایمانیست پنهان
رهــا کـــن تــرهــات شــطح طامات خــیــال نــور اسـبــاب کرامات
شــد ابــلــیـست امــام و درپــسی تــو بدو لیکن بدین ها کی رسی تو
کــرامــات تـو گر در خود نمائی است تــو فــرعــونی و ایــن دعوی خداییست
عارفان انسانها را به طبقات تقسیم نمی کردند، هدف غائی آنها توجه به مقام والای انسانیت بود و می خواستند به آدمهائیکه در منجلاب جهل جنود و خرافات دست و پا میزنند بفهماندند که همه چیز انسان است لاغیر و هیچ قدرتی بالاتر از انسانیت نیست عارفان اهل صفای باطن و مرد اخلااق بودند و سعی می کردند دلشان را از هر چه کار زشت و پلشت منزهه کرده و خود را به درجهی کمال انسانیت نزدیک کنند و کارشان دوری از دروغ غیبت و تهمت دزدی و مردم آزاری بود، آنها حتی آزردن یک حیوان را که نشانه ای از قدرت خداوندی است سزاوار نمی دانستند یکی نقل می کرد:
,,روزی در بغداد با یک نفر یهودی منازعه می کردم و بر زبانم گذشت که «ای سگ» در این لحظه حلاج از پهلوی من گذشت نگاهی تند به من کرد و گفت سگ نفس خود را به عوعو وا مدار و به سرعت رفت، من چون از نزاع فارغ شدم نزد حلاج رفتم و او روی از من بگردانید، از او عذر خواستم تا از من خشنود شود. حلاج گفت «ای پسر کم همه ی ادیان از آن خدایند و هر طایفه ای را به دینی مشغول کرده است مقصود و منظور او از همه آنها یکیست؛؛ (نقد حال مجتبی مینوی صفحه ۴۳).
هم ولایتی دیگرمان میرزا علی معجز شبستری درست ششصد سال بعد از شیخ بزرگ هم ولایتی اش در سال ۱۲۵۲ شمسی در شبستر بدنیا آمد. در ۱۶ سالگی بنا به دعوت برادر بزرگش عازم استانبول میشد و نزدیک به ۱۶ سال در استانبول ساکن شده بعد از اینکه معجز به شبستر باز میگردد بیشتر وقت خود را در جوار تربت شیخ محمود شبستری میگذارند.
برگشت معجز از استانبول درست مصادف میشود. با انقلاب مشروطیت ، شاعر در یکی از شعرهایش میگوید: وقتی به وطن بازگشتم و وضع و اوضاع وطنام را مشاهده کردم و از بدبختی و فلاکت هم وطنان شوکه شدم و دیدم که هم وطنان ام در جهل و خرافات غوطه ور هستند، جهل خرافات از یک طرف و فشارهای اجتماعی، فقر و اطاعت کورکورانه از سنت های گذشته که مذهب را هم آلوده کرده است. شاعر در شرح زندگی خود میگوید: «وقتی به وطن بازگشتم به حال هم وطنان ام به نوحه خواانی آغازیدم و این نوحه خوانیام آخوندها راخوش نیامد به من اعلان جنگ دادند. مدت ۲۶ سال با آخوندها و روحانیون قشری سر شاخ شدم. و منم عملا مبارزه را با انها آغاز کردم.
میرزاعلی معجز شبستری
براستی تمام عمر معجز در مبارزه با جهل و تعصب گذشت مبارزهی معجز با جهل و تعصب و بدعت ها آخوندها را خوش نیامد و حکم به تکفیرا ش دادند. معجز در یکی از شعرهایش به نام «وطن» به جهل و نادانی و بی سوادی فرزندان وطن اشاره میکند.
نــه چــون آه ایـلـدین این بلبل نــالان وطن
یــاد وا دوشــدی مـگـر، حــال پریشان وطن؟
خس و خاشاک با سیب گلشنی، گلر سارالیب
نــیـه بـو حاله قــالیب بس که بو گلستان وطن
نــه یـاتــبسـان آییـل ای مـلت بیچاره آییل
ســـاتـیر آخــر وطـنی دشمـنه، اعـیــان وطن
دشـمـن عـلـمیـلــه. بیزی ایلدی حمال اوزنه
کــیم ذلیل اتـدی بیزی؟ جهل آ مسلمان وطن
ترجمه:
ای بلبل نالان وطن چرا گریه می کنی //مگر حال پریشان وطن یادت افتاد؟// خس و خاشاک گلشن را ویرانه کرده گلها پژمرده// چرا گلستان وطن به این حال و روز افتاده است؟// چرا خوابیدهای ای بلبل بیچاره بیدار شو// آخر بزرگان، وطن را میفروشند// دشمن با علم خودش ما را به حمالی واداشته// کی ما را ذلیل کرده؟ جهل! ای مسلمانان وطن//
میرزا علی معجز با مسائل و مشکلاتی دست به گیریبان بود که هم ولایتی اش شیخ محمود شبستری در هفتصد سال قبل اش، او جهل ، خرافات ، تزویر فرقه بازی مذهب سازی را درد بی درمان قرون و اعصار میدانست.
غــم و چـکـمگیله مـیل طبیعت اله گلمز
تــسبیح چور مکله شریعت اله گلمز
جــهــلیـه قـدم بـاسما طلسمات جهانـه
عــلـم اولـمـاسا مفتاح فضیلت اله گلمز
سـاقـی منی مسموم اله، مطرب دور ایاقه
ســنسیــز گــوزلــیم زاد فـضیلت اله گلمز
مــعـجز دیمه دیوانیه لازم ده گی زنجیر
بـــوســرعــتلــه ایتسه عزیمــت اله گلمز
ترجمه:
با غم و غصه طبیعت دگرگون نمیشود // با تسبیح گردانیدن شریعت بدست نمیآید// با جهل به طلسمات جهان قدم نزار/// اگر علم نباشد کلید فضیلت بدست نمیآید// ساقی منو مسموم کن مطرب بپا خیز // زیبای من بدون تو ذات فضیلت بدست نمیآد // «معجز» نگو زنجیر برای دیوانه لازم نیست // با این سرعتی که چرخ میگردد اگر همت نکنی چیزی بدست نخواهی آورد//
میرزا علی معجز یک عمر با دیو جهالت و بی سوادی و بدعتهائی که باعث بدبختی مردم می شد جنگید و در مقابل روحانیان قشری ایستاد و مورد تکفیر قرار گرفت. متعصبین مذهبی و جهال او را لحن نفرین میکردند تا آنجا که او را در طویله زندانی کردند و به او تکلیف کردند که باید دست آقا را ببوسی و توبه کنی. وقتی معجز در برابر روحانی ایستاد با غرور تمام سرش را بالا گرفت و با شهامت و شجاعت به روحانی گفت که:
تا پیشوا جنابوز اولا بو جماعته
بـــومیلتین آیلماقی قالدی قیامته
ترجمه:
تا جناب شما پیشوای این ملت باشید // بیدار شدن این ملت ماند به قیامت
معجز در اجتماعی زندگی میکرد که آن اجتماع در جهل و خرافات غوطه ور بود او از تلاش برای سعادت و خوشبختی و بیدار کردن ملت اش از موهومات خسته نمیشد. نهایت آرزوی او این بود که زن ها هم بتوانند بخوانند و بنویسند و این شعر همیشه ورد زبان اش بود.
تکذین جهلی اولماسا زایل
اوغلواولماز تمدنه مایل
ترجمه:
فرزندان زنان جاهل و بی سواد // رغبتی به پیشرفت و تمدن نخواهند داشت
معجز در یک شعر دیگری بنام «ملت» می گوید
چالیندی صور اسرافیل، بیدار اولدی هر ملت
آیلمیر خواب غفلتدن هله بو بی خبر ملت
حرام اتدی سیزه تحصیل علمی عالم جاهل
بنای علمی یخدی ایلدی زیر و زبر ملت
جهالت ایلدی ایرانی ویران، ملتی سفله
نه چوخ مظلوم دریارب بیزیم بو دربدر ملت
ترجمه:
صوراسرافیل زده شد// ملت ها بیدار شدند // هنوز ملت بی خبر ما از خواب غفلت بیدار نشده است // عالم جاهل تحصیل را برای شما حرام کرد// بنای علم را ویران و ملت را زیر و زبر کرد// جهالت ایران را ویران و ملت را سفله// یارب؟ چه قدر مظلوم است این ملت در بدر ما //
معجز بیدار کردن جماعت را از خواب غفلت برای خودش یک وظیفه می دانست و در این باره از صابر شاعر معروف روزنامه ملانصرالدین الهام میگرفت و میگفت که:
شاعرم، چونکه وظیفه ام بودور اشعار یازیم
گوردوگوم نیک و بدی ایلیم اظهار یازیم
ترجمه:
من شاعرم وظیفه ام این است که شعر بنویسم // هر چیزی که دیدم چه خوب و چه بد باید بگویم و بنویسم.
معجز عقب ماندگی های اجتماعی، فقر و نداری را نتیجه ی جهل و بی سوادی می دانست. او در آن زمان میدید که عده ای از فقر و نداری و گرسنگی میمیرند و یک عدهای هم پولشان را می بردند در کربلا و مکه و مشهد خرج می کردند در حالی که همسایه و فامیل او از گرسنگی می مرد و یا عده ای فقیر تنها دارائیشان که یک گاو بود می فروخت و به زیارت مشهد می رفت وقتی از زیارت مشهد بر می گرفت به خیلی عظیم گدایان می پیوست چونکه دیگر گاوی برایش نمانده که در زمین اش کارکند و این نهایت جهل و خرافاتی بود که مدت ها با خون مردمان عجین شده بود.
ســاقـــی بــش اون پیاله گتیر بو جماعتــه
تـــغــیــیر ور بـوحـالتـی بیر باشقا حالتــه
فــرســوده قلب چون اولری روحی ملتین
بــیـر تـــازه قــوه ایـلــه عطا روح ملته
بیــر بــاده ور رفـــع الـــه خــلقین کسالتین
بــلـکــه گلـــه جــمــاعت اسلام غــیرتــه
آچ بیــر گــوزیــوی شیعه، نظر قیل خانم لارا
اونـــلار کـــه دو شــمیشیدیلــه بو نوع ذلته
بـــو امــت مــحمده رحــم ائـتمسه کیشی
نـــار اهــل ســـن، گــوونمه نماز و طهارتــه
دیــن قـــارداشـین عیالی محلــنده ده آج قالیر
وز وبـــالـــی بـــــوینوما گتمه زیارتـــه
دوربـــریـــن ده اللی نـــفر مستحق وار
زوار الـــور امـــامـــه، باخین بو حماقتـــه؟
بزم عزاده، باش ورار، های هوی ایدر
رونق و یریر دییه له، فلانکس شریعته
با خدی طبیب «معجزه» ترپتدی باشنی
یوخدور علاج ، سویله دی درد جهالته
ترجمه:
ساقی پنج و ُ ده تا با ده به این جماعت بیار// تا حال اش دگرگون شود// قلب این ملت فرسوده// روح اش مرده است// یک نیروی تازه به این ملت به بخش// یک پیاله به این ملت بده تا کسالت اش رفع شود// بلکه این جماعت اسلام سر غیرت بیاد// ای شیعه چشمانت را باز کن نظری به زنان بیانداز// چرا آنها به ذلت و بدبختی افتادند؟// ای مردی که به امت محمد رحم نمی کنی؟// اهل جهنمی به نماز و روزه و طهارت است نناز// عیال برادر دینی است در محله از گرسنگی می میرد// وزر و بالت گردن من نرو به زیارت// در دوربری هایت ۵۰ نفر مستحق است// زوار امام است! نگاه کنید به این حماقت؟// در عزاداری به سرش می کوبد و وهای هوی راه میاندازد// و می گویند که: این شخص به شریعت رونق می بخشد// طبیب نگاهی به معجز کرد و سرش را تکان داد و // گفت من درمانی برای جهالت ندارم.
قرن چهاردهم هجری هم از نظر فقر، جهالت بی شباهت به قرن هفتم هجری زمان شیخ محمود نداشت. در زمان حیات معجز جوانان آذربایجان بعد از ازدواج بخاطر یک لقمه نان آواره ی قفقاز و ترکیه بویژه استانبول می شدند و در آنجاها به کارگری و فعله گری می پرداختند و دستمزدشان را به خانواده شان می فرستادند گاهی میشد جوانان بعد از ازدواج سالهای متمادی در کشورهای بیگانه به کارگری می پرداختند و ممکن بود این سفر کاری سالها طول بکشد و ریش مرد در سفر سفید می شد و گیس زن هم در انتظار شوهر سفید می شد. این هم مکتوبی بود از یک شوهری که ۵۰ سال دور از زنش در غربت به کارگری می پرداخت.
بـــو امـــر مــحـقــقدی که بــیــز مــلت ایران
خــورتانـــه و هـــم غــول بــیــابانه اینا نـــوخ
افـــســوس کــه نــسوان وطن گورمدی بــیــرگـــون
ایـــرانــی مــیــن اوج یوزسنه جهل ایتدی قارانلــیـق
تـــا عــم قـــیــزی، وارگـــوزده ایــشیق، تنده توانا
هـــر زحــمتــه، هــــر مـــحنته، غربتده دایـاننوخ
یــــاتـــدیـــم من، اوزان سنده، هــله وقته قلیر چوخ
صـــبــح مـــدنــیــت آچـــیلان وقته اویان نوخ
وقـــتـــی که طــلــوع ایتــدی خــورشــیــد ترقی
اونـــدا کـــه ایــشقـــلانـــدی بیــزیــم ده آبادا نلوق
مـــنــده گــلــه رم یــانــوه ، یــعنــی او زمـان کـه
نـــه ســـنده طــراوت قالی، نــه منـده جوانلیق
مــن ســاقـــقــالی، سـن زلــفی حنایله بویارسان
ویـــرروخ او زمـــان ال الــه بلـواری دولان نوخ
«مــعجز» او تــانـیـر قـــیخمری ساققالی دییرلر
نــــه …… بــیــزده حــیا اولسا، جهالتدن اوتاننوخ
ترجمه:
این امر محقق است که ما ملت ایران// ایمان می آوریم به لولوی سر خرمن و به غول بیابان // افسوس که زنان وطن روز خوش ندیدند// هزار سیصد سال است جهل ایران را سیاه پوش کرده است// دختر عمو (عیالم) تا در چشمم نور است ، نیرو در بدنم// در برابر هر زحمت و محنت در غربت مقاومت می کنم // من خوابیدم ، تو هم بخواب، حالا وقت زیاد است// وقتی صبح مدنیت سپیده زد بیدار می شویم // وقتی خورشید ترقی طلوع کرد// وقتی مملکت ما هم رو به آبادانی گذشت// من می آیم پیش تو، آن زمان که : // نه در تو طراوتی مانده و نه در من جوانی// من ریش ام را و تو گیس ات را به حناو من ریشم را رنگ می کنیم// و دست در دست هم بلوار را گردش می کنیم// می گویند: «معجز» خجالت می کشد ریش اش را بتراشد// نه ……………… اگر در ما حیا بود از جهالت خودمان شرم می کردیم.
مثل اینکه برای ما ایرانی ها زمان ایستاده است. وقتی دیوان معجز را ورق می زنی متوجه میشوی مسائلی که ما امروز مبتلا به آن هستم در صد سال گذشته هم بوده است، امروزمان با صد سال گذشته مان هیچ فرقی نکرده است. زمان زندگی معجز مصادف بود با جنگ جهانی اول و آن زمانی بود که امپراتور عثمانی متلاشی شد و کشورهای اروپائی ، کشورهای مسلمان را مثل گوشت قربانی بین خودشان تقسیم کردند در این میان عربستان هم با کمک سیدنالورنس سهم انگلستان شد و در این گیردار جنگ و گریز و چند تا گلوله توپ بروضه پیغبر اصابت کرد و در این مورد مسلمانان دیگر کشورها عین خیالشان نبود و بروی مبارکشان نیاورند فقط ما ایرانی های شیعه بودیم که مثل نخود هرآش خودمان به وسط معرکه می اندازیم و جور دیگر مسلمانان را بجان می کشیم و به سر سینه مان می کوبیم مثل روزگاه فعلی مان یک عرب یک عرب دیگر را کشته (مثل شیخ نمر)، ایرانی ها باید بخاطر آن خاک مملکت شان را به توبره بکشد و چه خسارتهای جانی و مالی را تحمل کنیم و غافل از اینکه چه ربطی به من ایرانی دارد و چه سرمایه هائی را در این راه به هدر نمی دهیم؟
معجز شبستری در آن زمان برای جریانات هم چنینی طی یک مثنوی وضع و اوضاع بدبختی ملت را که ناشی از جهل و نادانی است شرح می دهد.
آه ، آه، ای امــت خــیر البـــشر
گلدی تهراندان بوگون بیربدخــبر
که ایـــدوب وهــابیان بی ایمــان
روضــیه ی پیغــمبری بو مبادرمان
و………………….
چون این مثنوی خیلی طولانی است.. فقط به ترجمه آن اکتفا می شود.
آه ، آه ، ای امـــت خـــیرالبشر
از تـــهران خبر بــدی شنیده شد
و هابیان بی ایمان روضیه پیغمبر را بمباردمان کردند// این خبر به ایران زلزله انداخت// شیعه ها تغزیه بر پا کردند// باز خلق گریه و زاری کرده مشت به سر و سینه کوفتند// بهانه ای بدست روضه خوانان افتاد // مردم را به گریه زاری انداختند // این وضعیت از سر گذشت کربلا هم فزونی گرفت// این داستان، مردم را از حال خودشان بیرون کرد // شب و روز خاک و کاه به سرشان می کردند// ملای روم در مثنوی چه خوب گفته که ,,دم سگ از ریش نادان بهتر است؛؛ روضه خانان شیعه را بیروح کردند// سینه زن ها سینه را مجروح کردند// وقتی سینه زن ها دست هایشان به آسمان بلند می کردند// زنجیرها صدای بیت الحزن را در می آوردند و میگفتند: ای خدا مومنین که توپ و طیاره ندارند// چاره ی مومنین جز خود زنی نیست// می گویند این کار کار انگلیس هاست // به انگلیس که زورمان نمی رسد // ای صاحب زمان تو بداد ما برس// ای آقا تو غیرت ات زیاد است انگلیسی ها را مثل تخم پرپنه داغون اش کن// ای آقا تو شمشیرات را بکش کافرها را بکش // من به ریشم رنگ و حنا بگذارم // تو سر آن کافران به نوک شمشیرات بگیر تا من بتوانم دختران آن کافران را صیغه کنم// مردم در کوچه و بازار می گویند انگشت انگلیس در کار است // اما در این کار حکمتی است هم ولایتی عزیز// انگلیس آن حیله کار اروپا بدان جهت روضه پیغمبر را بمباردمان کرده // که ایرانی ها شب روز عزا بگیرند// انگلیس می داند اگر یک مصیبتی متوجه شیعه ها گردد// از کوچک و بزرگ سیاه پوش می شوند. // اما انگلیس هم پیغمبر ما را دوست دارد و بخاطر همین است که روضیه پیغمبر را بمباردمان می کند. // ما هم در عوض از انگلیس لامپاولاله و قند و چای ، پارچه مشکی برای عزاداری می خریم// ما نه کارخانه پارچه بافی داریم و نه کارخانه قند و چای // بخاطر این است که انگلیس به مذهب ما ،خیلی علاقه مند است//
حالا بعد از صد سال دَر برروی همان پاشنه می گردد تمام کارخانه های پارچه بافی را که آن پدر پسر ساخته بودند همه ی شان بسته شده است و کارگرانش بیکار هستند. برادران تاجر و بازاری ما سالانه میلیاردها متر پارچه مشکی جهت چادری از کشور چین وارد می کنند و ما با گردن افراشته ناموس خودمان را با پارچههائی که از کافرستان وارد می کنند میپوشانیم.ای کاش فقط کاسب های جبیب اله فقط پارچه وارد میکردند آنها فقط پارچه چادری و روسری وارد نمی کنند بلکه برای نماز خواندن ما مردم ایران، مهر، تسبیح طبل و سنج و دوای نظافت و سنگ پا هم از چین وارد می کند. مردم فکر نکنند که بازاری های عزیز به فکر ما نیستند؟
در غوغای جمهوریت در سال ۱۳۰۳ خورشیدی میرزا علی معجز هم ندانسته مثل روشنفکران و شاعرانی مانند عارف ، غشقی، ایرج و….. به دام جمهوریت ساخته پرداخته ی رضا شاه افتادند و از این طرف روحانیان قم و تهران طی اعلامیه ای اعلام کردند که :”حذف سلطنت به حذف اسلام شیعه منجر خواهد شد. و جمهوری خواهان را برای حذف اسلام متهم کردند؛؛ جمهوری خواهان قصد دارند اسلام شیعی را از این مملکت ریشه کن کنند. و بنام جمهوری سلطنت را ملغی و عمامه را از سر روحانیان بردارند” روز دوم فروردین ماه سال ۱۳۰۳ که روز راه پیمائی علیه جمهوری توسط روحانیان و متحدان سنتی اش بازار انجام پذیرفت.
فردای آن روز رضا شاه راهی قم شده تا با علمای قم که مخالف جمهوری بودند مذاکره کند. بعد از اینکه رضا خان با علما ملاقات کرد فردایش با انتشار اعلامیه اعلام کرد: ,,چون من و احفاد افراد قشون از روز نخست محافظت و صیانت ازاسلام و روحانیت را نصب العین خود قرار داده بودیم باید که احترام به مقام روحانیت کاملا حفظ شود و و به عموم توصیه می کنم که عنوان جمهوری را موقوف سازند؛؛ (حسین مکی تاریخ بیست ساله ایران) میرزاعلی معجز هم بی خبر از جریانات پشت پرده ی سیاست شعر زیر را درباره ی جمهوریت سروده است.
ســاقــیــا بیــر باده ورابنــای جــمهــوریته
تـــشــنه در اهــل وطن صهــبای جـمهوریته
ساکت اول ، تند اسمه، آهسته گل، ای باد صبا
قـــورخـــورام تــوز اگلشه سیمای جمهوریته
بـــیر پارا نادان کیشی «با شسینربدن اولماز » دییر
پـــس دیــمک واقــف دگل معنای جمهوریته
قوردا ویردی گله نی ، چون گله سیز چو پانمیز
او جـــهتـــدن دوشموشک سوادی جمهوریته
و……………………
ترجمه:
ساقیا یک باده بده به فرزندان جمهوریت // اهل وطن تشنه ی شراب جمهوریت هستند// ساکت شو آهسته بیا، تند نه وز، ای باد صبا // می ترسم گرد خاک بشیند به سیمای جمهوریت // گله را بدست چوپانی سپردیم که فاقد عقل بود// از آن جهت به سوادای جمهوریت افتادیم // بی نوا ایرانی قامت اش خمیده گشت// از بس که به دشمن جمهوریت کر نوش کردیم// صدها سال به قبله عالم ها بلی قربان گفتیم // یک دفعه هم، آری بگوییم به آقای جمهوریت// اگر می خواهی از قید اسارت خلاص شوی // مثل موسی به دریای جمهوریت قدم بگذار// در فرنگستان یک وجب زمین هم یزرع پیدا نمی شود// یک نظری به صحرای جمهوریت بیانداز// جهال آستان محتکران را می بوسند// صد عاقل باید به طغرای جمهوریت صحه بگذارند// قدر زر «مبعجز» شناسد قدر گوهر گوهری // هر کسی مشتری جمهوریت نمیشود.
معجز با اینکه فقیر بود و در آخر عمر با فروش و سایل خانه اش گذران می کرد و هیچ وقت مناعت طبع اش را از دست نداد . و مجیز کسی را نگفت، او در کارهای خیر پیش قدم بود و نهایت آرزویش این بود که برای دختران زادگاهش یک مدرسه درست کند و در سال ۱۳۰۹ به آرزویش رسید و با همت خیرین و به کمک او در زادگاهش یک باب مدرسه دخترانه افتتاح شد. و این شعر را هم بزبان فارسی برای مادران بی سواد سروده است
مادر اطفال…
تا مادر اطفال نخوانند و ندانند اطفال چنین مادر خر، خربچگانند
بر مومنه فرض است نبی گفت تعلم گرمومنه زن نیست بگویید کیانند
فرق تو وحیوان به علمست و کتابت آنان که نه از اهل سوادند خرانند
روحی که علیل است کند خسته بدن را اطفال چو جسمند و زنان روح و روانند
آبادی هر مملکت از دانش زنهاست چه ، بر پسران تربیت آموز زنانند مادر که ندانست وطن چیست عجم چیست اطفال چه دانند که از آل کیانند
بایست بخوانند تواریخ عجم را تا حب وطن در دل ایشان بنشانند
با این همه اوهام به شهراه ترقی این قافله تا حشر ، رسیدن نتوانند
ایرانی بیچاره سر خواب جهالت بردار که صبح آمد یاران نگرانند
بر خاست موانع دیگر اندیشه مکن هیچ غولان همه در بند سلیمان زما
یکره گذری کن بسوی گلش احرار بین « معجز» و بلبل چه خوش اهنگ و نوایند
معجز در اواخر عمر به تبعید خود خواسته تن داد و در سال ۱۳۱۲ به شهر شاهرود که باجناقش در ان شهر زندگی میکرد کوچ کرد و بعد از یکسال و نیم در شاهرود در تبعید و غربت روح اش از قالب تن رها شد. در همان زمان یکی از عالمان روشن ضمیر : آقا سید رضی وحیدی در راه زیارت مشهد تصمیم میگیرد که از هم ولایتی غریب و دربدرش خبری بگیرد. در شاهرود از ناشناسی سراغ معجز را میگیرد و آن ناشناس به حاج آقا وحیدی میگوید : « حاج آقا حالا گلوی معجز در دست عزرائیل است »
حاج آقا وحیدی به خانه ای که معجز در انجا بود راهنمایی میشود و صد افسوس که در این لحظه با جنازه ی معجز روبرو میشود. حاج آقا وحیدی معجز را غسل میدهد و نماز میت برایش میخواند و به این ترتیب پرونده زندگی یک شاعر مبارز و مردمی بسته میشود. روحش شاد
تارنمای ایران گلوبال
انتشار از: کاوه جویا
پنجشنبه, نوامبر 17, 2016