مقدمه
همان گونه که پیش بینی می شد، سخنگوی وزارت امور خارجه ی آمریکا اعلام کرد که کاخ سفید از روز هشتم آوریل ۲۰۱۹ سپاه پاسداران را در لیست سازمان های تروریستی قرار داده است. پدیده ای در نوع خود نو و بی سابقه؛ این برای نخستین بار است که یک نیروی نظامی متعلق به یک دولت رسمی – و نه یک سازمان نظامی در حاشیه ی یک دولت، یک نیروی ضد دولت و یا یک سازمان نظامی مشغول به فعالیت های غیر مرتبط با یک حکومت- توسط ایالات متحده به لیست سازمان های تروریستی اضافه می شود.
در نوشتار پیش رو، از یک سو پرداخته می شود به اهداف استراتژیک چند جانبه ی ایالات متحده ی آمریکا از چنین سیاست نو، بی سابقه و معنادار، سیاستی که مقدمه ی ورود این کشور به مرحله ی جدیدی از استراتژی درازمدت خود در خاورمیانه است؛ و از سوی دیگر، به عکس العمل های محتمل رژیم جمهوری اسلامی در برابر این تصمیم و عواقب و نتایج آن، برای رژیم و برای کشور ایران.
درک چرایی تصمیم آمریکا
با خروج از دو دهه جهان تک قطبی، اینک در یک جهان چندقطبی شده، ایالات متحده ی آمریکا، برای رویارویی با ابر قدرت های نوظهور در اورآسیا و آسیای جنوب شرقی، یعنی روسیه، چین و خطر کره ی شمالی، نیازمند است یک پشت جبهه ی قوی برای خود در منطقه ی خاورمیانه تدارک ببیند. این در حالی است که شاهدیم، با وجود لشکرکشی ها و حضور چندین ساله ی پرهزینه اش، وضعیت آمریکا در منطقه روز بروز نامطئن تر و متزلزل تر شده است: در افغانستان از حیث نظامی و سیاسی موفقیت چندانی نتوانسته بدست آورد و در حال برگرداندن طالبان به ساختار قدرت در این کشور است، در عراق فاقد جایگاهی تعریف شده بوده با یک بحران جدی مشروعیت حضور خود روبروست، با دولت ترکیه دچار تنش های جدید بر سر خرید تسلیحات استراتژیک و استفاده از قدرت نظامی این کشور در ماجراهای منطقه ای شده است، در سوریه به دلیل حضور نظامی روسیه نتوانسته جای پای محکمی برای خود فراهم کند و حتی مسئله ی نفت و آینده ی تولید و قیمت آن، می تواند سبب تنش هایی با کشورهای عربی، به ویژه با عربستان سعودی، شود. و تمامی این تحولات بی ثبات ساز، در زمانی که ایالات متحده بیش از هر زمان دیگری نیازمند به متحدین قدرتمند و پایدار برای سیاست های راهبردی خود در خاورمیانه است. (موضوع برخورد آمریکا با مقوله ی نفت و تلاش برای بازسازماندهی جهانی تولید و عرضه ی نفت یک موضوع حساس و مرتبط است که در این جا توسعه نمی دهیم).
با آغاز ریاست جمهوری ترامپ و به طور مشخص، پس از انتصاب جرج پمپئو به سِمَت وزیر امور خارجه، مثلث ترامپ-پمپئو-بولتون، طرح بازگرداندن ایران به جبهه ی سنتی آمریکا و تبدیل آن به یک متحد قوی برای این کشور در منطقه به عنوان بخشی از استراتژی خاورمیانه ای واشنگتن در دستور کار قرار گرفت. طرح دوازده ماده ای که پمپئو در خرداد ماه ۹۷، به عنوان شروط آمریکا برای برای مذاکره و رسیدن به توافق با نظام جمهوری اسلامی1 اعلام کرد را می توان به عنوان نخستین گام مهم از کلید خوردن این استراتژی دانست. طرح حساس و درازمدتی که چندجانبه است و می توان گفت با الحاق ایران به جبهه ی آمریکا در خاورمیانه، این کشور موفق می شود به طور همزمان به چندین هدف دست بیابد. حال این که آیا رژیم ایران توانایی پذیرفتن و سپس به اجرا درآوردن این طرح و یا درست تر بگوییم، پیاده سازی دستورالعمل ۱۲ ماده ای را دارد، پرسش مهمی است که در بخش بعدی این مقاله به آن خواهیم پرداخت.
دلیل اصلی انتخاب کشور ایران به عنوان کاندیدای مناسب برای تبدیل شدن به یک متحد منطقه ای قوی و پایدار از سوی ایالات متحده ی آمریکا در این است که ظرفیت های متنوع و بالقوه ی ایران نه در افغانستان وجود دارد، نه در عراق و نه در کشوری دیگر در منطقه. سایر کشورها اغلب از یک فقر لجستیکی رنج می برند در عین حال که موقعیت جغرافیایی و مساحت آنها هم وزن ایران نیست. در حالی بر خلاف این کشورها ایران، به واسطه ی پهنه ی جغرافیایی، منابع طبیعی، جمعیت زیاد و موقعیت سوق الجیشی خود دارای ظرفیت هایی بی نظیر ست. همان دلایلی که سبب شد در دهه های پنجاه تا هفتاد میلادی، آمریکا بر روی جایگاه جغرافیایی-سیاسی ایران برای اجرای طرح های درازمدت خود حساب کند و با سرمایه گذاری روی رژیم پهلوی آن را به ژاندارم منطقه ای مطلوب خویش تبدیل سازد. هرچند که با سمت و سویی که انقلاب ۵۷ به خود گرفت، این طرح، تابع منافعی که به منافع مستقیم ایالات متحده ی آمریکا پیوند نمی خورد، متوقف شد. با انقلاب و ماجرای گروگان گیری، ایران از سیطره ی نفوذ آمریکا بیرون آمد و وارد یک کارکرد جدید تاریخی شد که ۴۰ سال ادامه یافت و موفق هم بود: تارومار کردن دشمنان عرب اسرائیل و تقویت مستقیم و غیرمستقیم دولت این کشور. در این مدت خدمات رژیم ایران به اسرائیل و نیروهایی که از این کشور برای تسلط بر ثروت های جهانی بهره می برند بی نظیر بوده است: شامل جنگ هشت ساله باعراق، از هم پاشاندن اتحاد فلسطینی ها، عدم اجازه به وحدت لبنان، تارومارسازی سوریه و یمن و در نهایت هل دادن کشورهای سنتی عرب به سوی اسرائیل. در این میان چیز زیادی نصیب منافع خاص آمریکا نگردید. شاید این دوره ی اجاره ی تاریخی ایران از سوی واشنگتن به لندن و تل آویو به پایان رسیده باشد.
برای درک نگاه تازه ای که استراتژی راهبردی درازمدت آمریکا ایجاب می کند باید این نکته را از نظر دور نداشت که ایالات متحده، از آغاز دوران ترامپ، در مسیر بازگشت از سیاست های نئولیبرال جهانی و روی آوردن به استثناگرایی آمریکایی (American Exceptionalism) قرار گرفته و در این راستا، چاره ای ندارد جز این که به گونه ای، شکل بندی های پیش از آغاز دوره جهانی شدن و استقرار نیروهای نئولیبرال در اقتصاد جهانی را دوباره بازسازی بکند. نوعی از بازگرداندن هدایت شده ی چرخ تاریخ به عقب! رفتار ایالات متحده از زمان روی کار آمدن ترامپ به طور آشکار تلاشی است برای بیرون آمدن از تعهدات و قید و بندهای موج جهانی شدن نئولیبرالی است که بیش از سه دهه، اقتصاد آمریکا را در سیطره ی خود گرفته بود و دو نقطه ی اوج آن را در دوران کلینتون و اوباما شاهد بودیم. اکنون ترامپ و جناحی که وی را به قدرت رساندند-(و نه مسخره بازی نفوذ روس ها)- به طور روشنی می خواهد از این گرایش فاصله گرفته و ایالات متحده را به همان استثناگرایی، تک گرایی و تک محوری سنتی خود باز گرداند؛ سیاستی که در آن، نه جایی برای پذیرش تعهدات بین المللی وجود دارد و نه برای پذیرش نقش واقعی برای نهادهایی مثل سازمان ملل متحد. استثناگرایی همان مترادف قانون قویترین است که در آن ضعیف ها به نفع قویترها پایمال و قربانی می شوند.
به معنای دیگر، در حال ورود به دورانی هستیم که در آن، قدرت های بزرگ، روسیه، چین و آمریکا، هر کدام، تلاش خواهند کرد مناطقی از جهان را از لحاظ سوق الجیشی از آنِ خود کنند، تا برای رویارویی هایی که برای دهه ی سوم و چهارم قرن بیست و یکم پیش بینی می شود آماده شده باشند. لشکرکشی و استقرار روسیه به کشور سوریه را با همین منطق باید دریافت؛ منطقی که بر اساس آن، آینده ی خاورمیانه بر مبنای مناطق نفوذ مستقیم قدرت های جهانی تعریف خواهد شد. به همین دلیل، واشنگتن نمی تواند خاورمیانه ای را تصور کند که یک قدرت منطقه ای یا تحت نفوذ رقبا امکان استقرار چتر نفوذ آمریکا در این حوزه ی حساس و ثرومتند اقتصادی را با چالش و مشکل روبرو سازد. چرا که ایالات متحده برای این دنده عقب تاریخی و بازگشت به سیاست های پیشا-ریگانی، پیشا-نئولیبرالی، به وجود متحدان منطقه ای قوی برای استفاده علیه دو قطب چین و روسیه نیاز دارد تا به این واسطه بتواند صفحه ی شطرنج سایر مناطق حساس جهان را دوباره سازی و بازتعریف بکند. در پیوند با خاورمیانه، این نکته قابل فهم است که یک کشور دارای کارکرد جغرافیای سیاسی محوری در منطقه که مورد نیاز آمریکاست نه در عراق و نه در افغانستان تبلور نمی یابد، این خصوصیات اما در مملکت ما به عنوان مزیت های نسبی آن یکجا جمع است. ایران بهترین پلاتفرم آمریکا در رویارویی های خود با چین و روسیه در منطقه ی خاورمیانه است.
این تلاش آمریکا برای یافتن کشورهای قابل اتکاء برای رویاروییهای بزرگ بین المللی در همه نقاط جهان دنبال میشود. به طور مثال در آمریکای جنوبی این گرایش برای به هم ریختن نظم جهانی و کشاندن دنیا به نظم دیکته شدهی استثناگرایی آمریکا با رفتن به سوی ونزوئلا و سرمایه گذاری روی عنصر دست نشاندهای مثل خوان گوایدو خود را آشکار میسازد. و نیز تقویت دولتهای دست راستی دیگری مانند کلمبیا، برزیل، اکوادور و… این همان سیاست آمریکا در سه دههی پنجاه تا پایان هفتاد میلادی است که در قالب حمایت از دولتهای نظامی خشن و سرکوبگر در آمریکای لاتین و سرنگون کردن دولتهای مردمی در شیلی و ایران نمود پیدا میکند. دیدیم که در کشور ما، بعد از کودتای ۲۸ مرداد، آنها به مدت ۲۵ سال رژیم شاه را برای پیشبرد اهداف منطقهای خود در اختیار داشتند؛ تا زمانی که طرح مشترک انگلیس و اسرائیل، کشورمان را با هدایت حرکت ۵۷ و طرحهای گوادولوپی آنها از انحصار قدرت آمریکا بیرون آورد. برآورد خسارات آمریکا در این چهل سال و نفع اربابان جدید از عملکرد رژیم که بالغ بر چند تریلیون دلار میشود را به بعد واگذار میکنیم.
آنچه می توان از فشاری که آمریکا با خروج از برجام و به طور مشخص پس از اعلام طرح ۱۲ ماده ای توسط پمپئو بر روی جمهوری اسلامی گذاشته است فهمید، به معنی خاص کلمه و بر خلاف آنچه بعضی ساده اندیشان و یا مغرضان در صف اپوزیسیون ایرانی ادعا می کنند، ارتباطی به استقرار آزادی و دمکراسی و حقوق بشر در ایران ندارد. فشار دولت ترامپ بر روی رژیم، حتی به دلیل نگرانی از سیاست های تروریستی رژیم نیست، -نه این که جمهوری اسلامی تروریست پرور و تروریست گستر نباشد، که هست-، اما این شرایط ۴۰ سال است ادامه دارد و علاوه بر آن در این یکی دو سال اخیر، دامنه ی رفتارهای یاغیانه ی جمهوری اسلامی نسبت به گذشته محدودتر شده است. بحث پس بر سر موضوعی جدی تر، گسترده تر و استراتژیک تر است که بر مبنای آن محال است ایالات متحده بتواند از ایران چشم پوشی کند؛ بر این اساس می توان اطمینان داشت که از هر عذر و بهانه ای برای وارد کردن فشار بیشتر استفاده خواهد کرد، تا تحولی که سبب شود کشورمان دوباره به دامان آمریکا برگردد و در ردیف کشورهایی قرار بگیرد که ایالات متحده بتواند روی آنها برای پیاده کردن استراتژی خاورمیانه ای خود حساب کند کلید بزند.
در این میان نکته ی ظریف در باره ی افتراق منافع درازمدت آمریکا و اسرائیل است که باید به آن بی توجه نماند. در حالی که استراتژی فوق برای آمریکا منفعت بسیار خواهد داشت، اسرائیل به طور کلی و در راستای منافع بسیار خاص خود، تحمل یک ایران یک دست و قدرتمند پسا-جمهوری اسلامی را ندارد. لذا باید دید آیا نفوذ اسرائیل در ساختار قدرت در آمریکا به حدی است که بتواند نقشه ی کاخ سفید را خنثی و در جهت منافع درازمدت صهیونیسم منطقه ای ایران را به جنگ و تجزیه بکشاند یا خیر. این نقطه ی تضادی است که می تواند واشنگتن و تل آویو را بر سر ایران در تقابل قرار دهد. چنان این واقعیت در دوره ی اوباما آشکار شد. اما این که دولت ترامپ در نهایت اشتباه دولت کارتر را مرتکب و وارد بازی اسرائیل ساخته ی دیگری با منطق گوادولوپی شود، جای بحث دارد. برای واشنگتن جنگ با ایران و تجزیه ی آن هدف نیست، اما برای اسرائیل چنین است. این تضاد منافع اما شایسته است که در فرصتی جداگانه به بحث و بررسی کشیده شود.
انعکاس تصمیم اخیر آمریکا
عواقب و نتایج ناشی از بدعت ایالات متحده آمریکا در ارتباط با قرار دادن سپاه پاسداران، به عنوان نخستین نیروی نظامی رسمی یک کشور در لیست سازمان های تروریستی را می بایست با توجه به آنچه پیش از این گفته شد، در دو وجه منطقه ای و خاورمیانه ای آن و دیگری از زاویه ی داخلی و ایرانی آن مورد بررسی قرار داد:
معنای خاورمیانه ای اقدام آمریکا: با هدف قرار دادن مستقیم سپاه و گذاشتن نام آن در لیست سازمان های تروریستی، در واقع دولت ترامپ قصد دارد با یک تیر چند نشان منطقه ای بزند. بدین معنا که علاوه بر سلب قدرت از رژیم جمهوری اسلامی و در نهایت بازگرداندن ایران به حوزه ی نفوذ آمریکا، چندین کشور دیگر منطقه را نیز که خارج از این حیطه هستند، وارد دایره ی حامیان خود بکند:
- لبنان: بدون پشتوانه رژیم جمهوری اسلامی، حزب الله لبنان آینده ی درخشانی نخواهد داشت و دولت این کشور به احتمال خیلی زیاد موفق خواهد شد آن در ارتش لبنان ادغام بکند. در این صورت آمریکا تنها با دولت لبنان روبروست که به طور معمول دارای گرایش های دست راستی است. واشنگتن می تواند این کشور را از حوزه ی مقابل کنده و به جمع کشورهای تحت نفوذ خود اضافه کند.
- نوار غزه، بلندی های جولان و فلسطین: توسط متحد منطقه ای آمریکا، اسرائیل و دولت دست راستی نتانیاهو که برای بار پنجم انتخاب شد، تعیین تکلیف می شود.
- سوریه: رژیم بشار اسد، حتی اگر تحت حمایت روسیه قرار داشته باشد، بدون پشتوانه ی جمهوری اسلامی رژیمی ضعیف در منطقه خواهد بود و از توان آسیب زدن آن بسیار کاسته می شود.
- از طرفی دیگر، در صورت موفقیت این طرح، یمن، عراق و همین طور تا حدی افغانستان از چنگ دخالت ورزی های رژیم جمهوری اسلامی بیرون آمده و شانس قرار گرفتن آنها زیر چتر آمریکا افزایش می یابد. نبود نفوذ رژیم ایران در این کشورها به معنای تکمیل نفوذ آمریکا می تواند باشد.
به این ترتیب، از یک نگاه عقلانی و از لحاظ استراتژیک می بینیم که محاسبه ای که تیم جان بولتن و مایک پمپئو در کاخ سفید برای خاورمیانه و بازگرداندن ایران به دایره ی پیش از انقلاب نفوذ آمریکا کرده اند بسیار پرمنفعت است، چرا که با این کار چندین کشور دیگر را هم، از دور یا از نزدیک، به زیر چتر آمریکا خواهند آورد. این آن جبهه ی متحد خاورمیانه ای است که به همراه متحدان سنتی و فعلی آمریکا در این منطقه مانند عربستان سعودی، کویت، بحرین، عمان، قطر و اردن می توانند قویترین جای پای آمریکا برای مقابله ی جهانی با چین و روسیه باشند.
معنای داخل کشوری اقدام آمریکا
حال می آییم بر سر این نکته ی مهم که این حکومت پروآمریکایی مطلوب واشنگتن در ایران که و چه می تواند باشد. در این باب نخست باید از خود بپرسیم که آیا همین رژیم کنونی به شکل استحاله ی شده ی آن می تواند تبدیل به چنین کاندیدایی شود یا خیر؟ پرسش مهمی که همگی مایلند جواب آن را بدانند، چرا که پاسخ آن آینده ی جمهوری اسلامی را تعیین تکلیف می کند. آیا در درون ساختار نظام جمهوری اسلامی، با عملکرد و کارکردی که از آن در این چهار دهه سراغ داریم، جناحی وجود دارد که بتواند با یک نرمش قهرمانانه ی بزرگ خود را با خواسته های منطقه ای آمریکا منطبق کند و هدایت این روند سخت تغییر و استحاله را بر عهده گیرد؟
واکنشهایممکنوناممکنرژیم
همانطور که نگارنده، از سال ۲۰۰۹ به این سو، -یعنی از ابتدای دوران اوباما و آغاز دور جدیدی از مذاکرات آمریکا با رژیم ایران- در تحلیل های خود همواره عنوان کرده است، گره ی اصلی در استحاله گری رژیم، وجود مافیای سپاه پاسداران و نقشی است که به عنوان ستون اصلی نظام جمهوری اسلامی بازی می کند. به خاطر بیاوریم، علاوه بر سنگ اندازی در مذاکراتی که منجر به توافق برجام شد و هم پیش از آن، در دوران خاتمی که همزمان بود با بر سر کار آمدن بیل کلینتون در آمریکا و علاقه ی ایالات متحده به آغاز نوعی از تعامل با رژیم ایران، عامل بازدارنده، پیوسته سپاه پاسداران بود. هربار که شایعه ی مذاکرات پشت و جلوی پرده میان دولت های ایران و آمریکا مطرح می شد می دیدم که سپاه تیغ بیرون می کشید. به طور مثال در دوره ی خاتمی و به واسطه ی این شایعات سپاه تعارف ها را در اوج رقاصی های سیاسی اصلاح طلبان برای نشاط آمیز کردن «جامعه ی مدنی» کنار گذاشت و علاوه بر چاشنی قتل های زنجیره ای اعلام داشت که چنانچه لازم باشد «زبان درمی آوریم و سر می بُریم».
اما اشکال در کجاست؟ گیر آمریکا در قبال سپاه در کجا ریشه دارد؟
برای درک این مشکل باید دو مفهوم را از هم تفکیک کنیم: حکومت و حاکمیت. قدرت های بزرگ می توانند با رژیم هایی تعامل کنند که در آنها این دو هماهنگ و در واقع یکی است. هر گونه تفکیکی محاسبات آنها را به هم می ریزد چون نمی دانند با چه کسی و چه نهادی باید معامله کنند. این همان گره ی کور گیج کننده ای بود که از ابتدای عمر جمهوری اسلامی و به ویژه پس از قدرت گرفتن سپاه و نفوذ آن در تمامی ارکان حاکمیت آمریکا با دولت های پیاپی در ایران داشته است: مخاطب را نمی توان تصمیم گیرنده دانست.
وجود همزمان دو عنصر حکومت و حاکمیتبه صورت موازی، ویژگی و واقعیت ساختاری جمهوری اسلامی از همان روز اول بوده است و همگی می دانیم آن که حرف آخر را می زند، حاکمیت است و نه حکومت. در ظاهر در دوره هایی حکومت در دست جناح «نرم» رژیم افتاد: در زمان رفسنجانی، در دوران خاتمی و اکنون روحانی. اما در تمام این مدت، اعمال قدرت واقعی و تعیین کننده، چه در سیاست های خارجی رژیم و چه در حوزه ی سیاست های داخلی و در عرصه های ی نظامی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، هنری، ورزشی و … همواره و همواره توسط جناح سخت رژیم صورت گرفته که حاکمیت را در انحصار خود نگاه داشته است. به بیان دیگر، در عمر چهل ساله ی جمهوری اسلامی، هر از چندی، نوعی از چرخش قدرت در حکومت ایجاد شده، اما حاکمیت جنبه ی یک سویه و انحصاری خود را حفظ کرده و در دست نیروهایی ثابت باقی مانده است. در میان این نیروهای تعیین کننده ی خطوط اصلی نظام (روحانیت، موتلفه و پاسداران) سپاه، پس از دوران جنگ تبدیل به عنصر اصلی شد. عنصری که بیت رهبری به عنوان شاخص تصمیم گیری از آن استفاده می کند.
ناگفته نماند که پدیده ی دوگانگی حکومت و حاکمیت در بسیاری از کشورهای جهان وجود دارد، اما در مورد ایران به شکل بسیار برجسته و آشکاری خود را نشان می دهد؛ جایی که پارامتر اصلی تعیین کننده و حاکمیت به طور مشخص سپاه پاسداران است و برای بیت رهبری خطوط کلانی را که باید دنبال شود ترسیم می کند. اشتباه نکنیم، اگر در ظاهر سپاه گوش به فرمان و بله قربان گوی بیت رهبری است، تنها به این خاطر است که خامنه ای همان چیزی را می گوید که سپاه به او دیکته کرده است؛ خط از طرف سپاه بیت داده می شود و بیان آن از سوی بیت رهبری البته که مورد «تبعیت» سپاه قرار می گیرد. بیاد بیاوریم فراز و نشیب های بسیار در مذاکرات طولانی اتمی در چندین و چند مرحله و داد و بیداد ظریف که «این خط قرمز ماست»، و این، هربار که دولت اوباما خواسته ی قطع دست سپاه از ساختار حکومتی را به عنوان شرط مرکزی مطرح می کرد! در نهایت دیدیم که خروج از بن بست زمانی میسر شد و سپاه زمانی اجازه ی ابلاغ نرمش قهرمانانه به عظما را داد که آمریکا از ترس بارز دسترسی رژیم به بمب اتم، از این اصرار سه دهه ای خود عقب نشینی کرد. تفاوت فاحش در متن پیشنویس آمریکا از توافق اتمی و متن نهایی برجام خود گویای این مطلب است.
این بار هم، مانند دفعات گذشته، از بدو ورود خود به کاخ سفید، ترامپ با گره ی سپاه پاسداران، به عنوان عنصر بازدارنده ی اجرای طرح راهبردی آمریکا در خاورمیانه، مواجه شد. به همین دلیل، از همان ابتدا یک پیام را به صورت خیلی مشخص و مستقیم برای داخل کشور فرستاد و آن چیزی نبود به جز ضرورت بیرون کشیدن غده ی سپاه از دل رژیم جمهوری اسلامی. این پیام را رکس تیلرسون وزیر خارجه ی وقت آمریکا در پیامی مبنی بر این که “ما روی نیروهای درون ]نظام[ حساب می کنیم” بیان داشت. اما وقتی گوش شنوایی یافت نشد، مایک پومپئو در ۱۲ شرطی که برای مذاکره ارائه داد به راحتی نزدیک به ده ماده را به عملکرد سپاه و نقش داخلی و خارجی آن اختصاص داد، هر چند که به صورت رسمی از حکومت و رژیم جمهوری اسلامی نام برده می شود.
توجه داشته باشیم، در بازه ی زمانی دو ساله ای که از بر سر کار آمدن ترامپ می گذرد و به طور مشخص در این یک سال که از خروج آمریکا از برجام گذشت، جمهوری اسلامی این فرصت را داشت که به پای اجرای شرط و شروط دوازده ماده ای ایالات متحده برای یک توافق برود تا به جایی که امروز هستیم نرسد. آمریکا به خوبی می داند که رژیم ایران دیگر به عنوان یک خطر اتمی مطرح نیست، بنابراین عامل ترس و تهدید جدیی هم در کار نیست و لذا مانند زمان اوباما این بار باجی هم از هم سوی واشنگتن نخواهد بود. خواست واشنگتن اینک روشن است: بایستی با سپاه و نقش محوری آن در نظام تعیین تکلیف شود، منحل و در ارتش تحت نظر دولت رسمی ایران ادغام شود.
از آن سوی اما نبود هیچ گونه پیشرفتی در دلبری از واشنگتن توسط دولت روحانی این است که بر مبنای «بیش از حد بزرگ برای فروپاشیدن»[1]، این دولت در مقابل یک غول بزرگ به اسم «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» قرار دارد که با نیروی انتظامی، نظامی، امنیتی و اطلاعاتی داخل کشوری و خارج کشوری و به عنوان مافیای قدرمند که در عرصه های اقتصادی، اجتماعی، ورزشی، فرهنگی،… همچون اختاپوسی همه جا حضور دارد. در واقع سپاه نه جزیی از نظام است نه تمام نظام، محور نظام است.
سپاه پاسداران سال هاست که تبدیل به عنصر ساختارساز برای رژیم شده است؛ دیگر نهاد نیست، نهادساز است، نهاد بوجود می آورد، نهاد تعبیه می کند و مکانیزم های بین نهادها را تعیین و تعریف می کند. سپاه ستون فقرات رژیم است و این که جمهوری اسلامی بتواند با حذف سپاه دوام بیاورد، استحاله پیدا کند و تبدیل به رژیم مطلوب آمریکا در منطقه بشود، تصوری غیر دقیق است. درخواست حذف سپاه از نظام درخواست برداشتن ستون اصلی از یک ساختمان است. با هر نیت و منظوری که این ستون را بردارید، کل ساختمان می ریزد. اگر آمریکا به عنوان مثال شرط گذاشته بود که صدا و سیما باید عملکردش را تغییر پیدا دهد و یا بسیج باید کمتر سرکوب کند، شاید برای حفظ بقای خود، به شکلی، رژیم به پای اجرای آن می رفت، – چنانچه حاضر شد رویای اتمی خود را دفن کند-، اما با قرار دادن نام سپاه پاسداران در لیست سازمان های تروریستی، آمریکا انگشت به روی چیزی گذاشته شده که حتی حکومت جمهوری اسلامی نیست، حاکمیت نظام است. درست تر این که بگوییم، آمریکا، نه سپاه پاسداران، که حاکمیت جمهوری اسلامی را در لیست سازمان های تروریستی قرار داده است.
در این شرایط، مگر این که شناختی از ساختارهای درونی جمهوری اسلامی نداشته باشیم که قضاوت دیگری بکنیم، وگرنه باید بدانیم که تسلیم و گردن نهادن جمهوری اسلامی به شروط و خواسته های دولت ترامپ، پیوندی به خواستن و نخواستن و اراده ی رژیم برای انجام این کار ندارد؛ به طور مشخص ارتباط دارد با عدم امکان ساختاری آن. با قرار دادن سپاه در لیست تروریستی، ایالات متحده، جمهوری اسلامی را در تمامیت آن پای دیوار قرار داده و اکنون رژیم می بایستی خیلی روشن و شفاف درباره دو گزینه ی ممکن تصمیم بگیرد: یا واگذاری قدرت، یا رفتن به سمت یک سناریوی فروپاشی، جنگ و مقابله.
بر خلاف آن تصوری که در طول سال ها، اصلاح طلبان و به ویژه اصلاح طلبان خارج کشور،( لابی گرانی مانند تریتا پارسی و امثال وی)، به آن دامن زده اند،- که چنانچه غرب از خود در برابر جمهوری اسلامی نرمش و انعطاف نشان دهد، نظام می تواند تحول پیدا کند و استحاله شود-، این فرصت برای رژیم، اگر هم بود،-که نبود-، امروز خاتمه پیدا کرده است. چنین امکانی اگر هم وجود داشت، قبل از آغاز رسمیت بخشیدن به قرار دادن نام سپاه در کنار القاعده و داعش بود. فراموش نکنیم، صحبت بر سر یک بازه ی زمانی دو-سه دهه ای است. جمهوری اسلامی، نه چند ماه، که بیست – سی سال فرصت داشت که به پای چنین انتخابی برود و نرفت. اتاق های فکر نظام باید می دانستند که با روی کار آمدن ترامپ، نتیجه ی طبیعی و منطقی رفتارها و سیاست های جناحی از ساختار سیاسی آمریکا که وی را به قدرت رسانده اند، این خواهد بود که گره ی اصلی تغییر سیاسی در ایران را باز کنند و از این کشور یک متحد گوش به فرمان برای طرح های استراتژیک نظامی، سیاسی و اقتصادی ایالات متحده در خاورمیانه بسازند.
سناریوهای احتمالی از این پس
با توجه به آنچه گفته شد، یعنی ضعیف قلمداد کردن احتمال جراحی سپاه از بدنه ی حاکمیت در ایران، دو سناریوی محتمل تر وجود دارد:
سناریوی اول، رویارویی نظامی: در صورت یک اقدام و واکنش عصبی از جانب یکی از دو طرف، یا در واقع از سوی ایران، سپاه به طور مشخص درقبال این تصمیم و فشارهای مضاعف ناشی از آن، تردید نکنیم، به سمت یک رویارویی نظامی خواهیم رفت؛ آن هم از نوع نابرابر آن. یک محاسبه و مقایسه ی ساده بین قدرت تخریب گر طرفین، یعنی ۲ هزار میلیارد دلارذخیره تسلیحاتی ایالات متحده ی آمریکا و متحدانش در منطقه، مانند ناتوی عربی و اسرائیل از یک سو و بودجه ی نظامی ۱۶-۱۷ میلیارد دلاری سالانه ی جمهوری اسلامی به ما می گویید که این رویارویی، در صورت وقوع، از نوع فیل و فنجانی آن خواهد بود. برخلاف تصوری که برخی از یک جنگ کلاسیک میان ایران و آمریکا دارند چنین سناریویی در دستور کار نیست. با فرمول حل کم هزینه ی نظامی برای یک مشکل سیاسی که مورد نظر ترامپ است، صحبت از یک هجوم برق آسا برای حذف قدرت تخریب گری نظامی رژیم ایران است که در طی آن، سازه های نظامی و زیرساخت های اقتصادی کشور مورد حمله قرار می گیرد. با توجه به شناختی که افکار عمومی از وخامت وضعیت مدیریت کشور در جریان سیل اخیر به دست آورده است می توان بر آورد کرد که یک چنین حمله ای می تواند کشور ما را به چه قهقهرایی سوق دهد. و فراموش نکنیم، این امر خواست آمریکا نیست، اما آرزوی اسرائیل است.
سناریوی دوم، واگذاری قدرت: اما اگر برخورد نظامی در نگیرد، مجموعه ی فشارهای خارجی و داخلی، رژیم ایران را، در مقابل احتمال یک خطر هجوم مردمی، به پای واگذاری قدرت خواهد کشاند. در این جاست که می توانیم شاهد گام بعدی آمریکا در ماه های آینده باشیم و آن تدارک و معرفی نیرویی است که باید جایگزین رژیم در مرز فروپاشی آن موقع شود. در یک مقطعی نیروهای حاکمیت، نه حکومت، در ایران در خواهند یافت که میان قدرت و ثروت باید یکی را انتخاب کنند؛ این احتمال هست که قدرت را واگذار کنند تا ثروت را حفظ کنند. معرفی خوان گوایدوی ایران گام بعدی حرکت آمریکا می تواند باشد.
این سناریو در صورتی شانس تحقق دارد که سران رژیم به این نتیجه برسند که نخواهند توانست هم قدرت و هم ثروت را حفظ بکنند، بنابراین خود را آماده کنند که پس از گام بعدی دولت ترامپ، یعنی معرفی کاندیدای مشخص خود به عنوان آلترناتیو، با آن برای واگذاری مسالمت آمیز قدرت همکاری حداکثری کنند. در این سناریو قابل پیش بینی است که آنها برای واگذاری قدرت، مانند پینوشه و یارانش، در مورد حفظ ثروت و مصونیت مذاکره کنند. در این صورت می توان فهمید که بخش هایی از اپوزیسیون که آماده هستند این دو را به آنان تقدیم کنند شانس بیشتری برای تبدیل شدن به مهره ی اصلی فرایند جابجایی و واگذاری قدرت شوند. به طور مثال رضا پهلوی پیوسته صحبت از «عفو عمومی»، «آشتی ملی» و «سپاهیان عزیز» کرده است که کدهای شناخته شده برای فرماندهان غارتگر، جنایتکار و به زودی در محاصره ی سپاه می باشد.
جان کلام این که کل زحمت و تلاشی که تیم ترامپ-پومپئو-بولتون به آن مشغولند ربطی به آزادی و دمکراسی ایران فردا ندارد. البته که پوشش خبری و تبلیغاتی جز از این نمی گوید. اما در واقع امر، صحبت از فرایند تبدیل ایران اسلامی به ایران آمریکایی است که بتواند در رویارویی های بزرگ ایالات متحده ی آمریکا با چین و روسیه و کره ی شمالی سرزمین، جمعیت و منابع خود را در اختیار واشنگتن بگذارد. جریان های سیاسی داخل و خارج کشوری که با این روند همراهی می کنند یا بی خبرند- که سخت بعید است- یا داوطلب مزدوری هستند – که سخت محتمل است. انتخاب نهایی اما با مردم است که چنین نیرویی را تایید کنند یا خیر، پشت سر آن قرار گیرند یا خیر، به عناصر اجرایی اهداف آن تبدیل شوند یا خیر. در مورد گوایدو در ونزوئلا می بینیم که تا این جای کار به نظر می رسد آمریکا روی اسب برنده شرط بندی نکرده است.
در این میان صحنه ی سیاسی خالی از نیروهای سالم و مردم گرا نیست، اما می بایست این نیروها مورد پشتیبانی مردم ایران قرار گیرند و در عین حال بتوانند با تمام تنوع فکری و سیاسی خویش، در کنار هم، به فعالیت های هدفمند، سازمان یافته و همسو دست بزنند. ما به سهم خود در «جبهه ی جمهوری دوم ایران» در تلاشیم که از این تغییر در راه استفاده کنیم و با پایان دادن به عمر ننگین رژیم ضد دمکراتیک مذهبی کنونی، به عنوان دوران جمهوری اول، کشورمان را در راستای تامین منافع ملی و درازمدت ایران در دوران تازه ای، به نام جمهوری دوم ایران، به سوی استقرار یک جمهوری دمکراتیک و لائیک به پیش بریم. شدن و یا نشدن این، بستگی به من و شما و باور به خودمان دارد. «ایران اسلامی»، ایران آمریکایی و یا ایران آزاد. این ها انتخاب های هر ایرانیست.