«ما شكست خوردیم»
ما شكست خوردیم
در آسانسوری كه پایین میرفت
خوابِ رقصیدن بر بامِ آسمانخراش میدیدیم
و رؤیاهای ما
با پوكهی سیگارهایمان
زیرِ میزهای تحریرلگدمال میشدند.
آنقدر به جلدِ مفتش خزیدیم
که چركنویسِ سرودههامان
از نسخهی نهاییشان شاعرانهتر شدند
و ندانستیم كه زخم
با پنهان كردنِ چرك درمان نمیشود.
با مرگ معاشقه كردیم و
از شكوهِ نادیدهاش سخن گفتیم
غافل از آن كه زندگی
چون گردبادی ما را در خود گرفته بود.
پس مرگ
مطلعِ تمامِ ترانههامان شد
و مُردگان قبای اسطوره پوشیدند
در مرثیههای ما.
حالا عدهیی فریادهای محرمانهمان را
از حافظهی رایانههایی بیرون میكشند
كه گمان میكردیم
به فرمانِ انگشتانِ ما
آلزایمر را پذیرفتهاند
و جعبهیی كه از پلهكانِ خانههای ما پایین میرود
لبریزِ بطریهای فراموشیست.
ما نتوانستیم گرهِ كراواتهامان را
در عكسهای قدیمی شُل كنیم
و به همسرانمان بگوییم
روسریهاشان را
در آلبومهای رنگ و رو رفته مرتب كنند.
ما شكست خوردیم
آنقدر ـ در هراسِ پُشتِ پایی ـ آهسته رفتیم
كه سنگپُشتها
به ریشِ نداشتهمان میخندند.
درایتمان صرفِ استعارهی دولت و ظلمت شد
روزهامان به فریبِ قیچیها گذشت
و آرزوهامان را ـ به خطی لرزان ـ
بر دیوارِ مستراحهای كنارِ جادهیی نوشتیم
كه به درّه ختم میشد.
فضانوردان در ماه آواز میخواندند
و ما به جست و جوی تارِ مویی
كتابهای جلدسفیدمان را
ورق میزدیم.
عمرمان در تنفسِ مصنوعی دادن
به یك مومیایی گذشت
و تنها هنگامی كه كنارِ زنی خفته بودیم
جسارتِ مچاله كردنِ اسكناسها با ما بود.
دریا را در جیبِ جلیقه داشتیم و
به باریكهآبی سر خم كردیم
و اجازه دادیم رنگینكمان را
در تلویزیونهای سیاه و سفید به نمایش بگذارند
و آنقدر ارشادمان كنند
تا در رؤیاهامان نیز
دامنِ مامِ وطن را بالا نزنیم.
ما شكست خوردیم
و پذیرفتیم به غار برگردیم
با عشقِ كشیدنِ تصویرِ گربهیی بر دیوارهایش
به خونِ خود
گربهیی كه گمان میكردیم هزار، هزارهی دیگر
باستانشناسی در رنگِ آن
نعرههای صامتِ ما را خواهد شنید.