برایم یک قبر بدون هیچ سنگی در نظر بگیرید ، بدون هیچ اسمی از خداوند و یا آیات خدا و یا اسم و آدرسی ، تمام این سال ها بخاطر همین نوشته ام که بتوانم ذهنیت کسانی را برای درست فکركردن متقاعد کنم ، اما انگار این مردم برای نفهمیدن پول میگیرند تا به آنچه خودشان باور دارند فقط اعتماد کنند ، فارغ از اینکه آن همه فریب و ریا و جادو را فراموش می کنند و یا سعی میکنند ندیده بگیرند تا بتوانند برای ناتوانی های خود تکیه گاهی پیدا کنند ، انسان ها جایی که دیگر به نقطه ی صفر اتفاق غیر قابل تحمل می رسند خدا را احیاء می کنند تا بتواند برایشان گره گشا باشد ، فارغ از اینکه این توهم مانند مورفین و مسکن عمل میکند که برای مدت کوتاهی روی درد را می پوشاند و آن نیز ریشه در ذهن خود شخص دارد .
برایم به جای بلندگوی قرآن خوانی ، تشمال چپی بگذارید تا وقتی به قبر سرازیر می شوم با یک تراژدی مواجه باشم ، همیشه مرگ خودم را تجسم میکردم که عده ای وقتی صدای تشمال بلند است ، به هق هق می افتند .
وقتی دارید مرا به قبر سرازیر می کنید هیچ عفو و بخششی از زبان من از هیچ خدایی نخواهید بگذارید اگر هست و اگر وجود دارد به تنهایی با آن مواجه شوم بگذارید اگر قرار است مجازات شوم ، به دست خود اش باشد تا بتوانم او را بخاطر تمام حرامزادگی هایش سرزنش کنم ، بگذارید وقتی قرار است از من سوال هایی میپرسد بتوانم به شکل خودش با سفسطه هایی احمقانه متقاعدش کنم .
زیر سرم به جای قرآن تان کتابی از مارکس بگذارید ، چند شعر از فروغ و یک خودکار آبی ، که بتوانم برای ابدیت با خیال راحت بخوابم دور از تمام استرس ها و دلهره هایی که انگار با شروع صبح با من بدنیا می آیند و با تمام شدن روز می روند تا بتوانم بعد از قهوه و به اتاقم بخزم و لا به لای سطرها به دنبال حرف هایی بگردم ، دنبال دیالوگ هایی از سینما ی کلاسیک اروپا که مثل قرص اعصاب فشار خونم را پایین می آورند.
نمی دانم ، شاید این اتفاقی ست که از کودکی با من رشد کرده است که چند بار با قرص های خواب دست به خودکشی زده ام ولی بعد از کما زنده مانده ام که همیشه دلم می خواست همان شب ها زود تر دست به کار می شدم و تمام اش می کردم .
همیشه این روز را پیش خودم تجسم میکردم که بعد از خواندن عاشقانه ترین شعر وقتی دارم برای کسانی که دوست شان داشتم ولی نتوانستم مراقب شان باشم اشک میریزم زندگی ام تمام می شود ، و دلهره ام مرا عذاب می دهد که هنوز کتاب های زیادی هست که نخوانده ای که هنوز فیلم های زیادیست که ندیده ای ، اما چیزی عمیق تر مرا به تاریکی می کشاند که تمام شد ، باید خود ات را در تاریکی خاک کنی .
باید بتوانم و قطعا می توانم ، می توانم